۲۷ آذر ۱۳۹۳

فراموشم مکن.

سه سال پیش حدودا یک فیلمی دیدم که یک سکانسش به وضوح همیشه یادم مانده. سکانسی از فیلم، زن داستان وارد جایی شبیه یک کافه شبانه شده که همه در حال رقص اند در آن. اما هیچ موزیک مسلطی وجود ندارد. هر کسی با آهنگی که از موزیک پلیر خودش در هدفونش پخش می شود می رقصد. این سکانس را دوست دارم. یک جور تنهایی خوب لغزان وسط هیاهوی جمع دارد. بعد مرد داستان که دنبالش آمده وارد کافه می شود و همزمان که از وسط این جمعیت ساکت در حال رقص و خوشی در خلوتشان می گذرد صداها کم می شوند. فقط صدای پاها شنیده می شود. وقتی زن را پیدا می کند، او هدفون را در گوشش می گذارد و صدای بیرون به کل قطع می شود. یک لحظه سکوت و بعد صدای موسیقی ملایم پخش می شود. و بعد تاب خوردن و تاب خوردن با موسیقی و پیدا کردن هم. برای لحظاتی تمام دنیای اطراف محو می شوند در موسیقی. یک جور ترکیب جالبی از شور و موسیقی و آرامش و کشف دارد این سکانس، که خیلی دوستش دارم.

فیلم را در یوتیوب پیدا کردم. دقیقه 29:15 تا 32:40 .

هویت به سبک کوندرا

حالم حال شانتال است.

اسباب طرب

در مسابقه شعر شاعر جوان بنیاد فلان برنده شدم. نفر سوم شدم. خوشحالم. شاید یک وقتی مفصل درباره خودم و شعر بنویسم. فعلا همین بس که حس خوبش چند روزی حالم را به جا نگه داشت.

۱۳ آذر ۱۳۹۳

چه تردم امروز!

چه دلتنگ شدم یهو بعد سال ها برای آدم تازه ای. خیلی وقتا آدم دوری می کنه از حس های تازه، پسشون می زنه، از ترس مبتلا شدن و وابسته شدن و تلخ شدن. شاید برای سال ها. بعد یه دفعه گاهی مثل این روزها فکر می کنه چه یهو بی تاب و بی قراره. چه نازک و هُشیاره. چه دیگه سرد و سخت نیست مثل همیشه. بعد می ترسه از خودش.
حالا از صبح مدام به خودم نهیب می زنم که: آدمی که رفته، رفته. اگر غمش رو رها نکنی، از پا می افتی مثل دفعه های قبل. از صبح مدام به خودم نهیب می زنم. از صبح مدام به خودم نهیب می زنم.

۱۵ آبان ۱۳۹۳

برنامه گاه گاهی برای سر به هوا ها

اگر بی خبربوده اید تا به حال، اگر مثل من در بوس و بغل، سخت نبوده اید، اگر حواستان به پیری مادر و پدرتان نیست، یادتان بماند که پدرها هر چه پیر تر می شوند برخلاف مادرها که ذره ذره قدرتشان بیشتر و بیشتر می شود و در پیری هیبتی استوار پیدا می کنند، میل به نوازش و محبت دیدن شان هم بیشتر می شود. پس هر از گاهی خودتان بروید بغل شان کنید و ببینید که چه حال خوشی پیدا می کنند از این دوست داشته شدن و مورد محبت قرار گرفتن.

هر از گاهی که خیلی دیر نیست و نخواهد شد.

۲۵ مهر ۱۳۹۳

در هوای یک لبخند

یکی از مهم ترین نداشته هایم هم در زندگی، دوستان بی خیال و سرخوشی است که در مجموع در هر حالتی دنیا را راحت می گیرند و راحت می خندند و راحت با دنیا کنار می آیند و وسط هزار جور فلسفه بافی و تئوریزه کردن زندگی بلدند یک لگد محکم هم بهش بزنند تا چنان برود دور که بشود نفس راحتی کشید، حداقل برای مدتی کوتاه. از اینها که بلدند بی موعظه حالت را خوش کنند، که بهت این حس را بدهند که زندگی هنوز هم می تواند خوب باشد، هنوز هم می تواند شاد باشد، هنوز هم جا برای خنده های بلند و بی خیالی دارد. هنوز می شود خوش بود و دلخوش بود و جلو رفت. هنوز می شود به قدر گاهی راحت نفس کشید.

۱۷ مهر ۱۳۹۳

تولد یک خوشی

یکی دو سال پیش، آغاز بحران پیچیده شدن همه چیز، مامان تحت فشار روحی زیادی بود به خاطر ما. به نظرم برای همین بود که تمرکزش کم شده بود. خودم هم همین طورم. آدم زیاد که درگیری ذهنی دارد کم حواس می شود.
چند باری چیزهایی که می خواست به یاد بیاورد به یاد نیاورده بود و این خیلی نگرانش می کرد. مدام به من می گفت: دارم پیر میشم. دیگه خیلی چیزا یادم نمی مونه. ترس این را داشته و دارد که روزی برسد که فراموشی بگیرد و اسباب دردسر بشود برای خودش و بقیه. وحشت عجیبی ازین ماجرا دارد.
مادرم روح معتقد و ایمان قشنگی دارد. هر چند من خیلی ازش سر درنیاروم ولی مدل مومن بودنش به آنچه به آن معتقد است را دوست دارم. خیلی عاشقانه و صبورانه و به طرز جذابی ثابت قدم است. ویژگی هایی که در کمتر آدمی در اطرافت می شود سراغش را گرفت. همان موقع ها خیلی قران می خواند. این تنها چیزی بود که آرامش می کرد و بهش قوت قلب می داد. می گفت کاش می شد اینها را حفظ می شدم. بهش گفتم: مامان خب شروع کن حفظ کردن.
اوایل کلی غصه می خورد که سختش است. اما یواش یواش راه افتاده بود. صبحی همین دو سه هفته پیش می خواست برود کلاس حفظ مسجد. گفت: بیا من این سوره را می خوانم گوش بده ببین درست می خوانم. گفتم: بخوان. خواند، بدون غلط! ماتم برده بود. خیلی خوب خواند. ذوق زده شدم که به آنچه دوستش داشته رسیده. کلی تشویقش کردم.
امروز هم معلمشان مسابقه گذاشته بود و او اول شده بود. خانم معلم بهش کادو هم داده بود. سر شام که تعریف کرد کلی ذوق کردم برایش. گفتم بیار جایزه ات را ببینم. همین چند دقیقه پیش آمد اتاقم که جایزه اش را نشان بدهد. خوشحال بود. خوشحال بودم که خوشحال و راضی است.

دیگر نگران نیست. خوشم که نگرانی اش جایش را به یک خوشحالی و امید داده. به همین بهانه سادگی.


۱۰ مهر ۱۳۹۳

رفیق تازه

دارم با سازم جور می شوم کم کم. داریم با هم دوست می شویم یواش یواش. دارد رفیق لحظه هام، میان لحظه ها، دارد رفیق زندگی ام می شود.

:-)

۹ مهر ۱۳۹۳

به سلامتی همین یک آن!

سوار ماشین که بودم (این شیشه فرو رفته در پاشنه هم بعد از سه ماه بالاخره کار دستمم داد و کار به جراحی سرپایی کشید و یک هفته لنگان و سراسر با تاکسی و ماشین آژانس این ور و آن ور رفتم) سرم را تکیه دادم به عقب و به خودم گفتم: آن کسی که رها می کند، آن کسی که دل می کند از هر آنچه به او متعلق است، آزاد واقعی است. و آدم باید یاد بگیرد که هر چیزی که دارد آرام آرام یا یکباره ممکن است تمام شود، عوض شود و یا از بین برود. زیبایی، سلامتی، آرامش، مال، فرزند و جان حتی. آدم همه اش به لحظه ها بند است. این یک سال بیماری کلی با خودم کلنجار رفتم و نپذیرفتم که درست بشو نیست، غصه خوردم، دعا کردم، تا مغز استخوان امید بستم و هر بار ناامید شدم. اما چیزهای خوبی هم فهمیدم. اینکه از دست دادن سهمی از این زندگی است و این زندگی با تمام محتوای متنوعش اسیر یک پوچی ناشی از همین بند شدن هر چیز به لحظه است. اینکه الان همه چیز هست و یک آن دیگر ممکن است هیچ نباشد. امروز بد باشد و فردا عالی. الان شادی بیاید و پشت بندش غم. به همین سادگی.
مهم ترینش اما همان بود: اینکه یاد بگیرم سلامتی هم بخشی از تمام دارایی است که ممکن است یک روزی نباشد. از یک روزی نباشد یا کامل نباشد. پس باید یاد گرفت که آن دارایی بر باد رفته را رها کرد و بار غمش را زمین گذاشت و بعد باز به زندگی ادامه داد. باز جلوتر رفت و فراموش نکرد که شاید فردا نوبت یافتن باری تازه یا از دست دادن دارایی دیگری باشد. پس باید همیشه آماده بود، خندید، سبک بود و نترسید. این قانون زندگی است.

پیاده که شدم سبک تر بودم و خوب تر، گیرم به قدر چند لحظه لذت فهمیدن.

۲۷ شهریور ۱۳۹۳

کاش این زندگی سر ریز شود، بریزد و تمام شود...

هر آدمی یک مدلش را امتحان می کند. برای هر کسی یک جوری است این دنیا. ورق های بد را می شود رد کرد و امید داشت که تا آخر بازی را برد. ولی دست بد، دست های بد پشت سر هم آدم را از زندگی ساقط می کنند. فکر می کنم زندگی ام به طور کامل و تمام وقت از دستم خارج شده و هیچ کار کوچک وبزرگی که برایش انجام می دهم درستش نمی کند. تا می آیم با وضعیت دوست نداشتنی فعلی ام کنار بیایم و بپذیرمش، یکدفعه وضعیت بدم بدتر می شود و من یک مرحله پایین تر می روم. فکر می کنم دارم سقوط می کنم. من از سقوط می ترسم. از این دست و پا زدن هایم که انگار در مرداب است. مدام فکر می کنم باید خودم را نجات بدهم، اما نمی دانم با چه. افسار زندگی ام از دستم رها شده و من مدام تاب می خورم این سو و آن سو و در هر رفت و آمدی زخمی تر می شوم. انگار در یک خلأ و بی وزنی مدام سر می کنم. همه این سال ها خیال بوده و من هیچ سهمی نداشته ام. انگار زندگی من نبود. هیچ وقت زندگی خودم را این جور سردرگم و آشفته تصور نکرده بودم ولی شد و طولانی مدت شد جوری که انگار همیشه همین طور بوده. این چند روز فکر کردم نه، آخرش خوب می شود چون من هرگز تصور روزهای بد نداشته ام. اما بعد که به واقعیت سر شده زندگی ام نگاه کردم دیدم دقیقا همان جوری شده که انتظار نداشتم و این ترساندم.
دلم واقعا حال خوش می خواهد. و اگر واقعا حال خوشی در این دنیا نیست پس چرا من دارم ادامه می دهمش؟
حالم زیادی خراب است. حالم از خودم هم به هم می خورم. از خودم هم خسته ام.

۲۰ شهریور ۱۳۹۳

حال بعید غیراستمراری

گاهی فقط چند لحظه، یک آن، از لحظه های جاری روزمره قاطی می شوند با لحظه هایی از جاها و روزهایی دور که حالا فقط حسش مانده، شیرینی اش، بوی خوشش، صدای قشنگش، نور گرم آفتاب تمیزش.. بعد زمان حال رنگ می بازد و برای چند لحظه، می شود زمان حال بعید غیراستمراری. ناخودآگاهم شروع کرده به ساختن زمان هایی از همین جنس. این اواخر پرکار تر هم شده. دلش برایم سوخته لابد. دلش برایم مادری می کند لابد.

۲۰ مرداد ۱۳۹۳

رویای روزها...

خیلی ساده است، یک اتفاق ساده خوب. ولی گاه وقوعش چنان پیچیده می شود که هزار فلسفه و دلیل و برهان عقلی و استدلال وقوعش را محتمل و یا نزدیک تر نمی کند.
یک جای بعضی قصه ها و زندگی ها گه گاه می لنگد. گاهی حتی برای همیشه لنگ می ماند. مباد.


۷ مرداد ۱۳۹۳

بی آرزو آرزوپرستی!

یادم باشه به فرزندم بگم: هر اتفاقی برات افتاد تو زندگی، به هر بلایی دچار شدی، هر جا رفتی، تحت هر شرایطی، مراقب یک چیز باش! مراقب آرزوهات باش. و هرگز، هرگز نذار آرزوهات بمیرن. آرزو داشته باش. آرزوهای دست نیافتنی حتی. و یادت نره که این آرزوهان که باعث میشن به زندگی ادامه بدیم.
و هرگز بعد از رسیدن به آرزوها رو براش تصویر نکنم. واقعیت هیچ آرزویی رو براش نشکافم و نذارم هر قدر بزرگ تر شد بی آرزو تنها بشه. آدم بی آرزو تنهاست و تنهاها زود می میرن.

بچه ام باید زنده بمونه خب!


۸ تیر ۱۳۹۳

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی*

دلم می خواهد بنویسم. همین جور بی وقفه. بنویسم و بریزم بیرون این سرگشتگی را و فکر کنم که پیدا می شوم لا به لای خطوط و کلمات شاید. هر چه رشته بودم پنبه شد دو هفته پیش. دانشگاه خیلی محترمانه ایمیل زده که متأسفیم و با وجود آنکه موضوع پروپوزالت عالی و جذاب بود استاد دوم نداریم برای کارت و شرمنده و قس علی هذه. به همین سادگی. با همین یکی دو جمله تمام یک سال کار و کار و انتظار و انتظار عذاب آور من را خلاصه کرده بود و حتماً در هیچ کجای ذهنش هم خطور نکرده بود که با هر یک جمله اش کلی دیوار خراب می کند و ویرانه جای می گذارد.
دلم آغوش گریه می خواهد. خیلی ساده خسته ام. جان لحظه هایم رفته و تلخی چسبناکی تمام لحظه ها را کشدار و بی فرم کرده. دلم خواب طولانی می خواهد.

*: شهریار- گزیده غزلیات

۱ خرداد ۱۳۹۳

بر چهره زنده گانی من، که بر آن، هر شیار، از اندوهی جان کاه حکایتی می کند*

دیشب خوابش را دیدم. خواب میم را. برگشته بود. برگشت و در خواب همه چیز خوب بود. انقدر خوب که  تلخی این روزهای لعنتی حداقل برای ساعاتی ناپدید شدند.
چیز عجیبی است خواب. آدم را وسط یک روزهای بی ربط پر استرش با خوابهای تلخ و بد وصل می کند به آدمی که مدتهاست ندیدیش، مدت هاست تلاش کرده ای فراموشش کنی (حالا گیرم نه خیلی موفق)، مدت هاست فکر می کنی باید تمام شود برایت، باید تمام شده باشی برایش لابد. ولی چه فرق می کند، مهم این است که خواب هیچ کدام اینها سرش نمی شود و راه خودش را می رود. هر چند زنده بیدار آدم ها فاصله کهکشانی با خوابت داشته باشد. از خواب فقط یادم هست که بود، و جالب اینجاست که بودنش بی هیچ کلام و حرفی در خواب خوب بود، پر از حس آرام بخشی که وقت بیداری تصورش می کنی و پی اش می گردی و پیدا نیست. انگار همه حرف هایی که به وقت بیداری و شاید در آن آخرین دیدار آماده کرده بودم بگویم گفته بودم، انگار خیلی فراتر از آن بودیم. حس درک عمیقی بینمان بود که واژه نمی خواست و همین آرام بخشش کرده بود. بود و خوب بود و من از بودنش خوش بودم.
از صبح که از خانه زدم بیرون مدام از خودم می پرسم چرا خوابش را دیدم؟ چرا باید خوابش چنین آرام بخش باشد برای من؟ برای رابطه ای کوتاه که به تلخی تمام شده بود و بعدترها بهتر که نه بدتر هم شده بود، این همه حسِ خوب، زیادی بود.عجب اینکه همه امروز را بند به آرامش خواب سر کردم و هر جایش که کم آوردم آویزان شدم به همان حس خوب از صبح مانده که نمی دانستمش و حتی برای خودم هم غیر قابل وصف بود. فقط می دانستم به آن احتیاج داشتم و همین در لحظه کافی بود.
تلخ ماجرا هم این شد که از صبح هر بنی بشری از هر گوشه این شهر مرا یاد او می انداخت. انگار همه او شده بودند. حکایت آن که می گفت: "چندان که چون نظر از وی بازگرفتم، در پیرامون من، همه چیزی به هیأت او درآمده بود"**.- لامصب. واقعا در آمده بود و مرا از وی گریزی نبود- به والله!
میم برای من مصداق وجه همیشه نامکشوف عشق بود. برای منِ همیشه عاقل و از عشق گریزان که وجوه توصیف نشدنی عشق رنجش می دهد، میم یک رنج مضاعف بود. نمی توانستم، الان هم نمی توانم، حسم را به او برای خودم توجیه کنم. عقلم پسش می زد ولی دل، پیش می رفت. دل نمی کند، همچنان هم گویا، هرچند بیداری و هوشیاری چیز دیگری بگوید. شاید بیش از خود میم همین وجه نامکشوف وصف ناشدنی عشق در هیأت او مایه این همه بوده باشد. هر چه بود، امروزم همه او بود. گیرم که هیچ وقت حتی خوابش هم بویی از این راز و رمز خوابم نبرد.

-------------
* و **: شبانه 2 - از مجموعه آیدا: درخت و خنجر و خاطره!- احمد شاملو

۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

از فصل هایی که نمی شناختم!

با مامان توی ماشین نشسته بودیم کنار هم و حرف می زدیم، از هر دری، از همین چند روز، از همین اتفاقات دور و بر. سکوت که شد نگاهش کردم، اخم کرده بود به دور. گفتم:
اخم نکن
-اخم نیست...
-چی شده؟ ... یه چیزی هست، اما نمی گیش.
حواسش را پرت اطراف کرد و گفت
نه، چیزی نیست، هیچی
نگاهش کردم، دوباره چهره اش درهم رفته بود.
حرف زده بودیم و باز هنوز نگفتنی برایش مانده بود. هنوز خطی مانده بود که من بلد نبودم. هنوز حسی بود که من شریکش نمی شدم. یکه خوردم که بعد از این همه سال هنوز نگفتنی داشت. هنوز نخواندنی داشتیم.

۲۱ فروردین ۱۳۹۳

جاده ها با نازنینان

یک جایی از دوست داشتن اندیشیدن به آرزوهای طرف مقابل است. تلاش برای فهم آن آرزوها و میسر کردنش به خصوص اگر خودت جایی از آن آرزو باشی. تا اینجای کار همه چیز مرتب و منظم است، سختی کار آنجایی است که می فهمی میسر شدن آن آرزو نسبت دوری با امروز و فردای تو دارد، گاه حتی مخالف است. جاده دو تا شده است. یک طرفش تویی و مسیر و راه و آرزوی خودت، طرف دیگرش تویی و آنکه دوستش داری و آرزویش. گنجاندن اینها در مناسبات دو نفره آدمها سخت و پیچیده است، از سخت ترین هایش به نظرم وقتی است که مناسبات مشمول رابطه پدر و فرزندی یا مادر و فرزندی می شود.
فرزند بودن تا یک جایی راحت است. جاده یک طرفه ای است با انتظارات و آرزوهای فردی و آدمهای نازنینی در خدمت آن آرزوها و انتظارات، هر قدر که نسبتشان با آن همه اندک و سخت و مخالف باشد. ولی آرزوهای دیگری درهمین مسیر متولد می شوند، شکل می گیرند، بزرگ می شوند و درست از لحظه آگاه شدنت به امر تعهد در دوست داشتن، دست به کار تبدیل کردن آن جاده ساده به دوراه و سه راه و چند راهی ها می شوند
نقاط عطفی زندگی ها، شاید همان لحظه شگفت آگاهی، آن نقطه فهم رابطه خودت با نازنین ها و آرزوها و آن جاده ها و انتخابها و زندگی های متفاوتی باشند که مخلوق همیشگی عشق اند و ما را گریزی از عشق نیست.

۲۴ اسفند ۱۳۹۲

فریاد گر آن گمشده را باز نجویی!

آمده بودم بنویسم که نوبت آخرین ها شد..آخرین شنبه، آخرین یکشنبه. آدم باور نمی کند، قصه تکراریِ "انگار همین دیروز بود را" بس که به آن خو کرده است..اسفند برای من همیشه پر از شور و نشاط است، پر از امید و هیجان است. اما آخرین هایش زجر اند انگار. مضطربم می کنند به معنای واقعی کلمه. انگار چیزی در حال از دست رفتن باشد و از دست من کاری برنیاید.. احساس درماندگی می کنم. و دانستن اینکه فاصله بین تمام و آغاز تنها یک لحظه است، بی هیچ توقفی، مایه رهایی نبوده است از این گمگشتگی. همیشه فکر کرده ام چه چیز واقعا مرا به آرامش می رساند این موقع ها؟ چرا دانستن این بی توقفی مرا آرام نمی کند؟ چرا باورش نکرده ام هنوز؟ چه سخت باورم!
این وقت ها فکر می کنم باید راه بروم، راه بروم، حرف بزنم، حرف بزنم و بریزم بیرون این اضطراب را. باید گوشه ای از این لحظه ها امید آرام بخشی باشد. باید لابه لای هیجان این روزهای آدمها تکه گمشده ای باشد از درک هستی، از میل و شور که میزان این روزهایم به وزنه بودنشان بسته است. این آخرین ها فقط باید جستجو کرد. گمشده ها ما را نجات خواهند داد.

۲۲ اسفند ۱۳۹۲

استیصال شیمی زندگی...

چرا دارم خودم را دور می زنم؟
چرا یک بار برای همیشه رد نمی کنم این قصه های تکراری را و نمی روم مرحله بعد؟ به نظرم در جایی از تکامل ایستاده ام و پرتاب نمی شوم. باید شیمی یادم می ماند و فیزیک، از سال های دور.

۱۷ اسفند ۱۳۹۲

جان ها زیر آفتاب...

دوری مناسبات خاص خودش را دارد. یک وقتی ذره ذره ات محتاج گفتن و شنیدن است. فکر می کنی تلفن را برداری، زنگ بزنی و بگویی خوب نیستم، نبودم این چند روز. باید می گفتمش، باید می شنیدیش. و پشت بند هر جمله ات بگویی : نگفته بودم تا امروز نشده بود. قصه اش طولانی است. درد مال قدیم است، وقتی که یادم نمی آیدش.
باید یاد بگیری حجم عظیم قبل و بعد از اینها را لابه لای خطوط تلفن بفرستی، لابه لای جمله های تایپ شده ساده هر چند روزه. باید فشرده کنی لحظه هایی را که ممتد شده اند در روزها، عصاره شان را که گرفتی، جانشان را، خلاصه اش کنی در چند سطر ساده و در جواب خوبی؟ بگویی: آره، مثل همیشه. و بعد پهنشان کنی زیر آفتاب و ببینی که کوچک می شوند، مچاله می شوند و طعم دیگری دارند.

گوشی تلفن را بگذاری و از خودت بپرسی: چرا من هنوز مناسبات دوری را بلد نیستم؟

۲۸ بهمن ۱۳۹۲

از تشویش های بی امان

یک وقتهایی سبکم، می آیم و می روم و ذهن سیال است. سیالیتی خوبی دارد میان هر چیزی که سهمی از لحظه های من دارد. اما گاهی تمام تلاشم را می کنم تا خودم را بنویسم، ولی چنان مشوشم که نمی شود. مکان و زمان و درون و بیرون و مناسبات و تناسبات همه به هم می خورند. بعد مدام سعی می کنم ذهن را مرتب کنم، منظم کنم، خط گمشده اش را پیدا کنم و بندش کنم به چیزی که قرار بگیرد. مدام می چرخم تا ردی میان این همه تکه تکه های ذهن بیابم. گاهی حتی سعی می کنم به کلمات پناه ببرم به این امید که در تلاش بر کلمه کردن ذهن، گمشده ها پیدا شوند. بد ماجرا اینجاست که کلمات هم در می روند، آن قدر که حتی نمی توانی یک جمله منظم کنی برای نوشتن حالت. بی قراری مطلق همین جاست، همین که هست و نه گفته می شود و نه خوانده. می آید و رخنه می کند و می پیچد و تاب میخورد و بالا می آید و می ترساندت که مبادا ریشه هایش سخت تر از اینها شود. گاهی حتی گفتن هم از تشویش نمی کاهد. فقط سکوت است که جان می گیرد و مدام می شود.

۲۳ بهمن ۱۳۹۲

در کجای این لحظه ها گم شدم؟

هیچ وقت اینقدر خسته و ناامید نبودم.. هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکردم و هیچ وقت این اندازه دلم نمی خواست رها باشم. احساس تنهایی یعنی هیچ کسی نباشد که درد و غم تو را همان گونه که هست بفهمد، از ابراز همدردی های مسخره متنفرم، از آدمهای دور و نزدیک که فقط بلدند یک متأسفم بگویند و خیال خودشان را من باب تمام کردن دوستی و فامیلی راحت کنند. اما هیچ کس نمی تواند بفهمد عمق و ریشه دردت چیست و بدتر آنکه حتی تلاشی برای کاویدن و رفتن به لایه های درونی تر وجودت ندارد. آدم گمشده ای هستم که همه آشناها و آشنایی هایش یکدفعه پوچ شده باشند حتی نزدیک ترینشان، حتی پرسابقه ترینشان.
تمام امسالم بعد از همه تلاش ها و سختی های عجیب و غریبش انگار دود شد و رفت هوا. هیچ وقت انقدر پشت سر هم بد نیاورده بودم. دیگر حتی نمی توانم جور دیگری را تصور کنم. مغزم مدام چرخ می زند حول همه روزهای رفته و متورم میشود از حجم دردهایی که درد ماندند، نه دوا شدند نه فراموش. بد ماجرا اینجاست که نمی دانم چه کار باید بکنم و این بیشتر از همه آزارم می دهد. آزاردهنده است وقتی همه راههایی که فکر می کردی باید بروی رفته باشی و هر بار به در بسته خورده باشی. هیچ وقت چنین تجربه ای نداشتم و بدجوری باختم. خسته ام، دلم تنگ است.. حتی نمی توانم این جمله ها را مرتب کنم.. دارم بلند بلند تا جایی که می توانم فکر می کنم..ولی حتی فراتر از این هم نمی توانم بروم...

۱۱ بهمن ۱۳۹۲

ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود...

یک وقتی هم شروع کنم بنویسم از آدمهایی که دیگر عاشق نمی شوند، مجنون اند اما در هیچ جنونی حل نمی شوند. از آدمهایی که دیگر امید نمی بندند، از آدمهایی که با تردید زنده ترند تا با آرزو. از آنهایی که باور به دل بستن جایی در زندگی شان ندارد، و هیچِ پر رنگی تمام خطوط لحظه هایشان را بند می زند به زندگی.
یک وقتی هم شروع کنم از خودم بنویسم...

۳۰ دی ۱۳۹۲

دلا یک دم رها کن!

  سبکی با خالی بودن فرق دارد. خیلی هم فرق دارد. باید مبتلا بشوی به هر دو که بفهمی چه حجم عظیم وحشتناکی است گرفتاری خالی بودن. دو سال پیش همین روزها سخت بود، اما سبک بودم. سبک شدم. این ماه ها اما، به طرز غم باری خالی بودم. خالی خالی و بدترین قسمتش شکنندگی بود. انگار شیشه باشم و هر روز از طبقه نمی دانم چندم برجی پرتاب شوم این سو و آن سو. تکه تکه. بی پناه شدم ثانیه های زیادش. چنگ زدم به بودنش. و ماندم، هرچند معلق، اما ماندم.
  باید خودم را بالا بکشم. شاید خیلی سخت باشد. می دانم. اما همین را هم می دانم که در سختی ها خیلی چیزها یاد گرفته ام. جان سخت شده ام. تراش خورده ام. همه هراسم اما این است در این پیچ غمبار بمانم. باید خودم را بالا بکشم. می خواهم خالی درونم را پر کنم. می خواهم یاد بگیرم رها کنم. رها باشم. معلق نه اما رها. دلم رهایی می خواهد و حالا می فهمم آنها که زندگی را فهمیده اند همان ها هستند که همیشه رها بوده اند، رها مانده اند و از هر چیزی دست شستن را با دل مطمئن جدی تر گرفته اند. آنها خوشبخت های واقعی دنیا هستند.