۱۷ اسفند ۱۳۹۲

جان ها زیر آفتاب...

دوری مناسبات خاص خودش را دارد. یک وقتی ذره ذره ات محتاج گفتن و شنیدن است. فکر می کنی تلفن را برداری، زنگ بزنی و بگویی خوب نیستم، نبودم این چند روز. باید می گفتمش، باید می شنیدیش. و پشت بند هر جمله ات بگویی : نگفته بودم تا امروز نشده بود. قصه اش طولانی است. درد مال قدیم است، وقتی که یادم نمی آیدش.
باید یاد بگیری حجم عظیم قبل و بعد از اینها را لابه لای خطوط تلفن بفرستی، لابه لای جمله های تایپ شده ساده هر چند روزه. باید فشرده کنی لحظه هایی را که ممتد شده اند در روزها، عصاره شان را که گرفتی، جانشان را، خلاصه اش کنی در چند سطر ساده و در جواب خوبی؟ بگویی: آره، مثل همیشه. و بعد پهنشان کنی زیر آفتاب و ببینی که کوچک می شوند، مچاله می شوند و طعم دیگری دارند.

گوشی تلفن را بگذاری و از خودت بپرسی: چرا من هنوز مناسبات دوری را بلد نیستم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر