۶ تیر ۱۳۹۲

دل خراب من دگر خراب تر نمي شود...

یک وقتهایی هم حسابی حالم خراب می شود، انقدر که خودم را پرت می کنم روی تخت و پتو را تابالای سرم بالا می کشم و فکر می کنم باید بخوابم، بخوابم، انقدر بخوابم که دیگر بلند نشوم.. به همین سادگی!

۱۵ خرداد ۱۳۹۲

باز امشب دل من غرق گله شد...


حرف های مانده در گلو از دوستی ها و آشنایی های نیمه تمام، حکم شیشه های شکسته را دارند. وقتی ناگفته می مانند مثل شیشه های خرد شده ریز ریز می شوند توی زندگی دو طرف و مهم هم نیست که هر کدام چی سهمی از آن ها نصیبش شده... مهم این است که بعد از این هیچ کس نیست که آن خرده ریزه ها را جمع کند و آخ، اگر یکی از همین ریزِ ریز ها روح یکی را بخراشد و زخمهای ماندگار به جا بگذارد..

مهم نیست قبل از این چه اتفاقی افتاده، مهم نیست کدام یکی می خواهد برود، یکی یا هر دو، حتی مهم نیست فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، مهم حق و سهم لحظه حال است از دانستن و شنیدن و گفته شدن.
بر سر رابطه هایتان هر بلایی خواستید بیاورید، اما یک حق را ازش نگیرید: حق پرسیدن و شنیدن را.

اگر همه حرف ها را زدید، زمان را به کار انداخته اید، اگر نه ممکن است سالها بگذرد اما زمان برای یکی یا هر دوی آدمهای آن رابطه جایی در همان گذشته ی بی حرف، برای همیشه متوقف شده باشد. و این توقف، یعنی توقف آدمها، یعنی مصلوب کردنشان به گذشته و هیچ رنجی سنگین تر از محکوم کردن سیزیف وار به بر دوش کشیدن بار حرف های ناگفته و ناشنیده نیست...