۲۸ بهمن ۱۳۹۲

از تشویش های بی امان

یک وقتهایی سبکم، می آیم و می روم و ذهن سیال است. سیالیتی خوبی دارد میان هر چیزی که سهمی از لحظه های من دارد. اما گاهی تمام تلاشم را می کنم تا خودم را بنویسم، ولی چنان مشوشم که نمی شود. مکان و زمان و درون و بیرون و مناسبات و تناسبات همه به هم می خورند. بعد مدام سعی می کنم ذهن را مرتب کنم، منظم کنم، خط گمشده اش را پیدا کنم و بندش کنم به چیزی که قرار بگیرد. مدام می چرخم تا ردی میان این همه تکه تکه های ذهن بیابم. گاهی حتی سعی می کنم به کلمات پناه ببرم به این امید که در تلاش بر کلمه کردن ذهن، گمشده ها پیدا شوند. بد ماجرا اینجاست که کلمات هم در می روند، آن قدر که حتی نمی توانی یک جمله منظم کنی برای نوشتن حالت. بی قراری مطلق همین جاست، همین که هست و نه گفته می شود و نه خوانده. می آید و رخنه می کند و می پیچد و تاب میخورد و بالا می آید و می ترساندت که مبادا ریشه هایش سخت تر از اینها شود. گاهی حتی گفتن هم از تشویش نمی کاهد. فقط سکوت است که جان می گیرد و مدام می شود.

۲۳ بهمن ۱۳۹۲

در کجای این لحظه ها گم شدم؟

هیچ وقت اینقدر خسته و ناامید نبودم.. هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکردم و هیچ وقت این اندازه دلم نمی خواست رها باشم. احساس تنهایی یعنی هیچ کسی نباشد که درد و غم تو را همان گونه که هست بفهمد، از ابراز همدردی های مسخره متنفرم، از آدمهای دور و نزدیک که فقط بلدند یک متأسفم بگویند و خیال خودشان را من باب تمام کردن دوستی و فامیلی راحت کنند. اما هیچ کس نمی تواند بفهمد عمق و ریشه دردت چیست و بدتر آنکه حتی تلاشی برای کاویدن و رفتن به لایه های درونی تر وجودت ندارد. آدم گمشده ای هستم که همه آشناها و آشنایی هایش یکدفعه پوچ شده باشند حتی نزدیک ترینشان، حتی پرسابقه ترینشان.
تمام امسالم بعد از همه تلاش ها و سختی های عجیب و غریبش انگار دود شد و رفت هوا. هیچ وقت انقدر پشت سر هم بد نیاورده بودم. دیگر حتی نمی توانم جور دیگری را تصور کنم. مغزم مدام چرخ می زند حول همه روزهای رفته و متورم میشود از حجم دردهایی که درد ماندند، نه دوا شدند نه فراموش. بد ماجرا اینجاست که نمی دانم چه کار باید بکنم و این بیشتر از همه آزارم می دهد. آزاردهنده است وقتی همه راههایی که فکر می کردی باید بروی رفته باشی و هر بار به در بسته خورده باشی. هیچ وقت چنین تجربه ای نداشتم و بدجوری باختم. خسته ام، دلم تنگ است.. حتی نمی توانم این جمله ها را مرتب کنم.. دارم بلند بلند تا جایی که می توانم فکر می کنم..ولی حتی فراتر از این هم نمی توانم بروم...