۲۵ تیر ۱۳۹۲

بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار....

1.     یک وقتهایی خوبند مثل رمضان، بهانه اند بیشتر برای آدم. از همان وقتهایی اند که هی توی سال دنبالشان می گردی، از همان بهانه ها برای تنهایی، از همان بهانه ها برای سکوت. برای دور شدن از قیل و قال که حالی دل آدم را می گیرد. از همان تنهایی هایی که غمگین نیستند فقط آدم را به خودش نزدیک تر می کنند. از همان تنهایی هایی که آدم را سبک تر می کنند. خیلی سبک. ولی همین سبک شدن هم جان کندن می خواهد. یک مدتی هست که دیگر رمضان و روزه اش برایم حال گشنگی و تشنگی ندارند، یعنی اصلا دیگر خیلی به این قسمتش فکر نمی کنم، هرچند اثراتش روی من خیلی شدید است، همین الان که هنوز یک هفته از رمضان نگذشته از نظر وزنی و بدنی کلی کم کرده ام. امروز کلی همکارهای شرکتم پیگیرم شدند که روزه نگیر که داری محو می شوی و این حرفها... اما من گوشم بدهکار نیست.. نمی دانم اما من دنبال این حس می گردم، تمام سال، پس وقتی دست می دهد حاضر نمی شوم سرِ گشنگی و تشنگی از حسم بگذرم...
این روزها آدم دلش نمی خواهد زیاد حرف بزند اصلا به من بود سی روز روزه سکوت می گرفتم.. آدم توی سکوت خودش را زودتر پیدا می کند. خود گمشده ی دور افتاده ی تکه تکه و پاره پاره و لایه لایه شده اش، خودِ دورش را که همه سال انقدر دور می شود که به همین زودی نمی شود پیدایش کرد..باید جان بکند و رمضان وقت جان کندن است برای همین گمشده را پیدا کردن.

2.     پر از حرفم این روزها، پر از اتفاق، اما مانده ام این همه تلاطم آرام بگیرد و ته نشین شود، شاید نوشتمش وقتی...