۸ شهریور ۱۳۹۲

برای حفره های توخالی ذهن...

گاهی باید برای حفره های توخالی ذهن، برای سوالهای بی جواب مانده، برای حس های بی پاسخ مانده، برای حرف های نزده، فقط شعر خواند. باید برایش بخوانم که:
من و تو انسان را رعایت کردیم؛
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.
_______________________________
«چلچلی»
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
افسانه های سرگردانیت
-
ای قلب در به در!
به پایان خویش نزدیک میشود.

بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.

با این همه از یاد مبر
که ما
-
من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.

درباران و به شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)

آنگاه که خوش تراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-
دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .

قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
می گریم.

آه
 
من
حرام شده ام!

با این همه - ای قلب در به در-!
از یاد مبر
که ما
-
من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
-
من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود
_____
احمد شاملو

۵ شهریور ۱۳۹۲

....

یکشنبه خنده داری رو گذروندم برای فهمیدن مفاهیمی که در ذهن آدمها هست..کشف مفهوم مزخرف بودن و مسخرگی یک چیز... می نویسم که یادم بمونه. راه طولانی ای بود که خیلی خنده دار اما غافلگیر کننده به انتها رسید.

نشستم وBefore Sunset  رو دیدم. همه حرفامو تو فیلم زدم و بعد به طرز غافل گیر کننده ای فیلم تموم شد. یکشنبه خنده داری رو گذروندم.

۳۱ مرداد ۱۳۹۲

در ستایش سرزمین های امن

مامان برخلاف محبت ها و عشق اساطیری اش، اصلاً اهل در آغوش کشیدن نیست.. سال تا سال مگر مناسبتی پیش بیاید همدیگر را بغل کنیم... این ویژگی یک جوری خیلی زیرپوستی در تمام اعضای خانواده ما کم و بیش بوده و هست.. فقط خواهرم ازین ماجرا مستثنی بود و باید جور همه آغوشهای نداشته را می کشید و خب حالا که نیست.... برای همین هاست که من عاشق آغوش هام، منی که از سرزمین محبت های بی آغوشم.
خب آغوش ها هزار مدل اند: آغوش های گرم، آغوش های محکم...آغوش های بی پروا و بی هوا.. . اما من بیشتر از همه عاشق "آغوش های امن" ام.
"آغوش امن" به نظرم ناشناخته ترین سرزمین انسانی است. جایی که فقط تو می توانی و باید کشفش کنی، پیدایش کنی و فتحش کنی. سرزمینِ در صلحی که فقط به اندازه خود آدم و صاحبِ آن آغوش جا دارد. مرزهایش مرزهای تن های آشنا است. بعد می شود هر وقتی که دلت گرفت، حرفی نگفته ماند، دلی لرزید... پناه ببری به آغوشش و بلند بلند حرف بزنی، غصه بخوری، بخندی، خیال پردازی کنی، گریه کنی و بعد صاحب آغوش دست بیندازد دور شانه هایت و توی گوشت یواشکی بگوید: طوری نیست، همه اش درست می شود، با تو! و تو دلت به شنیدن حرفش آرام بگیرد و ساعتها در آغوشش جا خوش کنی، بی خیال دنیا!
خلاصه که باید آغوش امن داشت. باید در آغوش امن ماند. باید در آغوش امن مُرد، حتی!

  




۲۴ مرداد ۱۳۹۲

حکایت ملخ ها و خستگی...

1.     این هفته دو شبش را اصلاً نخوابیدم.. دچار بی خوابی شدید شدم. مدام غلت زدم اما خوابم نبرد. صبح به زور کدئین رفته ام سر کار. خسته ام. خیلی خسته..دوباره سردرد های عجیب این چند وقتم برگشته.. کل هفته تقریباً سر درد داشتم...دلم می خواهد بخوابم، حتی همین الان که صبح است، بخوابم، خواب بد نبینم.. فقط بخوابم.. آرام...
خسته ام.. خیلی..
2.     چند وقت پیش دادم شعرهایم را به دوست دوستم که بخواند و نظر بدهد... طرف خیلی تلخ و سرد بی اینکه هیچ نکته مثبتی بنویسد کلی نقد منفی نوشت داد دستم... البته که یکی دو نکته اش وارد بود اما بقیه اش به نظرم بی ربط بود. اصلاً فکر کنم طرف یک کلمه از حرفهایم را نفهمیده بود... بعد گفته بود سعی کنید از زندگی روزمره بنویسید!!! آخر یکی نیست بگوید من تا حالا از دنیای آن طرف می نوشتم مگر؟ اصلاً به فرض که این هم باشد مگر می شود برای یک شعر خط و ضابطه محتوایی نوشت؟ مثلاً می شد به فروغ گفت ننویس این طوری که می نویسی؟ یا به اخوان؟ یا به شاملو؟ بعد نوشته زبان ساده تری انتخاب کنید.. من واقعاً فکر نمی کردم زبانم ساده نباشد... بعد گفتم اگر زبان من ساده نیست، پس زبان اخوان و شاملو چیست؟ زبان سیاوش کسرایی... بعد کسی هم بوده به اخوان بگوید آقا! این کلمه ها را استفاده نکنید، ساده بنویسید.. یا به شاملو؟ اصلاً می شود و باید زبان یک نفر را در شعر به او تحمیل کرد؟ خلاصه که هیچ کدام از اینها را به طرف نگفتم. به نظرم آمد اصلاً زبانم را نفهمیده بنابراین بحث با او بی فایده است... ولی راستش تأثیر بی خودی بدی رویم گذاشته.. انگار ملخی باشد در مزرعه ای که داشت محصول می داد... حرف هایم گم شد.. ذهنم پرید... و چند وقت شد که هیچ ننوشتم و این حالم را بد کرده است..
حوصله نوشتن هم ندارم خیلی... این سر درد لعنتی هم همه اش با چشم درد است، کلافه ام می کند...

۲۱ مرداد ۱۳۹۲

ستاره درون...

ستاره درونم بیشتر شبیه اینگرید برگمن است، اما واقعیتش دلم می خواهد شبیه آدری هپبورن بود... شادتر..خندان تر...بی پرواتر و ساده گیرتر...
ستاره درونم زود پیر شد انگار... 

۱۹ مرداد ۱۳۹۲

در ایست- گاه...

«گاهی بهترین وسیله برای فراموشی، دیدار دوباره است. – رومن گاری»
دیروز این جمله را توی صفحه یکی از دوستان فیس بوکی دیدم. میخکوبم کرد. انگار داری رد می شوی از خیابان و غرق در افکارت باشی بعد غریبه ای که می گذرد، یک لحظه کنارت درنگ کند، صاف توی چشم هایت زل بزند و حرف دلت را، گیر لحظه هایت را آرام و متین مثل دیالوگ قهرمان فیلم ها بگوید و بعد سرش را بیندازد و بی حرفی برود.

از دیشب که این را خوانده ام انگار وحی منزلی بر من شده باشد، خودم را در برابر وضعیتم قرار داده ام. این مدت مدام فکر کردم، مدام بالا و پایین کردم، جلو رفتم، عقب کشیدم، ولی سر آخر هیچ. هیچ. این مدتِ این سالهای اخیر ترسوی وحشتناکی شدم. با اعتماد به نفس زیر خط فقر در حد صفرِ کلوین. دلم مطمئن نیست، نمی شود، نمی خواهد هم بشود انگار. تهش اما این را که خواندم به خودم گفتم: سخت نگیر، سخت بگیری بیخودی پیچ می خورد. احتمالاً انقدرها هم که تو ازش می ترسی، ترسناک نیست، این مدت خیلی چیزها تغییر کرده، تو، او، همه، همه چیز... می شود ساده تر با این همه تغییر روبرو شد، می شود رفت نشست روبروی کسی که می شناختی اش انگار، اما حالا خیال می کنی غریبه ای ناآشناست. ولی خب باشد، نباید از حرف زدن با غریبه ها ترسید که.

همه اینها را می دانم. اما کلی حرف ناگفته و حس های دیگر هم هست که توی دلم چرخ می خورند و من را جلو و عقب می برند. شاید هم سر آخر اصلاً نرفتم. شاید آن ترسوی تازه متولد شده به شجاعت سالهای قبلش چربید و من در لحظه، ایستادم تا قطار رد شود.

۱۱ مرداد ۱۳۹۲

چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار..

یک نفر باید باشد که آدم را ببیند، خودِ خودِ آدم را. همه آن چیزی را که هست. خودی که فرصت و شاید گاه تمایل و گستاخی لازم برای بروز در برابر همه را ندارد، اما آن یک نفر، آن یک جمع آن را می داند. این سرمایه کمی نیست. این که آدمهایی از پسِ سالها بودن و زیستن و هم نفس بودن با تو، نقشه تو را مو به مو می شناسند. زوایای پنهانش را از بر- ند. نشانه ها و علائمش را چشم بسته می خوانند و راه به بیراهه نمی روند و گم نمی شوند. راست و مستقیم می آیند پیش تو، و همان حرفی را می زنند که باید، همان چیزی را نشانت می دهند که باید و همین حرف و همین که نشانت می دهند چیز بیرونی ای نیست، بلکه خود خود خودت است که نمی بینی اش. که وقت نداری نگاهی بهش بیندازی، که خیلی دور و جا مانده است از تو، یا نه، اصلاً سهم خوش و وجه خوب تو است که دوست داری دیده شود و ببینندش و او یا آن جمع، بی منتی وظیفه نمایش و معرفی اش را می کشند، به خودت، به دنیایت، به آدمهایت...
خواهرم این جوری بود. همیشه مثل خواهر نبود، مثل مادر بود این جور موقع ها. همیشه آدم را می دید. اصلاً انگار خود آینه بود. از بچگی مثل مادری که دوست دارد همه دنیا بچه اش را ببینند و تحسین کنند، زبانش به خوش گفتن از آدم گرم بود. پیش خودت، توی جمع های دوستی و ... . همیشه می گفت تو پر از استعدادی دختر، برو دنبال هنرت. تو باید توی این مسیر باشی. یادم هست بچگی هایمان که کنار هم می خوابیدیم، شبها قبل از خواب وقتی من تازه چشم هایم را بسته بود خیره میشد توی صورتم و بعد یکدفعه دست می کشید روی ابروهایم و می گفت: دختر، تو چه چشم و ابروی خوشگلی داری و من چشمم را باز نمی کردم فقط لبخند می زدم و قند توی دلم آب می شد. یا وقتی توی جمع دوستی بودیم و حرف از مثلاً آواز میشد، زود می گفت من صدای خوبی دارم. من همیشه توی خانه زیر لب زمزمه می کردم اما هیچ وقت توی جمع نمی خواندم. او انگار دوست داشت من خجالتی درونگرای سخت را به جمع بکشاند. یا وقتی کاری می کردم و برایش می گفتم مثلاً می گفت تو آدم این کار و این راه نبودی، نباید این کار را می کردی یا باید فلان کار را می کردی. دوست داشت آدمی را که می دید آینه وار نشان دهد. وجه خوبش را، وجه ناخوبش را. او اصلاً خودش آینه بود. هر چه بود برای او خوب بود و او می دانست که آدم باید ببیند، دیده شود و گرنه تنهایی است که زود گم می شود، فراموش می شود، فراموش خودش، فراموش بقیه و سهم و رسالت خودش می دانست که از این گم شدگی آدم را نجات دهد. حالا هم که رفته و گاهی پشت تلفن برایش غر می زنم و ناله می کنم، می گوید: یادمه تو اینجوری نبودی، یا مثلاً یادمه تو اینطوری بودی... لعنتی طوری می گوید یادم هست، که آدم می ریزد بهم. انگار مرده باشی و توی قبر گذاشته باشندت و سر بلند کنی و با مغز بخوری به سقف قبر. آدم را یکراست می برد جایی که باید، یاد چیزی می اندازد که باید و چیزی را نشانت می دهد که باید. و حالا که نیست انگار من همانجای دور، همانجایی که او یک روز رفت مرده باشم، محو شده باشم، بی آینه شده باشم.

آدم بی آینه زیاد دوام نمی آورد. آدم بدون آدمهای آینه وار زندگیش زیاد زنده نمی ماند. زود گم می شود. این آینه وار شدن حاصل سالها هم نفس و همراه بودن است که راحت دست نمی دهد. کم اند آدمهایی در زندگی آدم که رسالت آینه بودن را بلندنظرانه بر عهده بگیرند و صبورانه تو را از گم شدن نجات دهند. نباید گذاشت آینه ها بروند...