خیلی دارم جلوی خودم را میگیرم که آرام بمانم. مدام به خودم میگویم تو کار درستی کردی، با خواهرم (به مامان بیش از این نمیتوانم بگویم) هم که حرف زدم گفت کار درست همین است، مامان هم، و هر کس دیگری از دوستان غیرمجازیام که شنیدند. این فاصله گرفتن و دور شدن.
راستش دلم برای خودم هم میسوزد، خیلی هم زیاد٬ که بعد این چند سال تنهایی و عشقهای یکطرفه و پانگرفته، افتادم در خندق بلای آشنایی با آدمی عیاش از نوع ادیبش که در دریایی از روابط موازی و چه و چه غرق بوده و هست. مغزم از دریافتهایم از زندگیاش دارد سوت میکشد، پارانویید شدم و دیگر کم کم دارم از خودم رفتارهای پسیو اگرسیو نشان میدهم. دلم برای این روانم که زخم خورده و شکسته و آسیبدیده، میسوزد. سلامتم (روحی و جسمی) به گا رفته و قدر پنج سال پیر شدم. از شدت هرزگی و دمدمیمزاجیاش عصبی میشوم. از این کثافتی که از زندگیِ زیر لایههای سفت و چرک این شهر نشانم داد حالم بد است. هرچند دورادور میدانستم و شنیده بودم، ولی هیچوقت این اعتماد به نفس مهوع که: «خب همه همیناند» را نپسندیدم و همان تهمانده اعتمادم هم به آدمها، از هر نوع به ویژه موجهشان، از بین رفت.
کاش دوام بیاورم و بتوانم بگذرم. امسال نه وقتش را دارم و نه دیگر توانش را.
۲۴ فروردین ۱۳۹۷
نبودن به از بودن
۲۳ فروردین ۱۳۹۷
دریای ملال، ساحل ندارد لابد.
در هوای هیچ رویایی نفس نمیکشم، غرق ملال واقعیتم. مدام به مغزم فشار میآورم، گوشه گوشه و کنج به کنجش رو میگردم، دنبال چیزی، پی پرسشی که پس کو آن رویا، من اصلاً رویایی داشتم؟ و یادم نمیآید آخرین بار کی و چه رویایی داشتم.
۱۲ فروردین ۱۳۹۷
طعمها و لمسها
دیشب خواب م.ح. را دیدم. جایی منتظرم بود و وقتی رسیدم، دست در کمرم انداخت و به جلو کشیدم و بوسه بارانم کرد. طعم بوسههایش هنوز مانده است. حسی که از لمس صورتش و لبهاش و دستش در کمرم داشتم، خیلی قوی مانده است. طعمها و حس لمسها توی خواب گم میشوند و کمتر حسشان میکنی ولی کیفیتی عجیب به خواب میدهند انگار همه آن را زندگی کردهای. و دیرتر از یاد میروند. با اینکه در خواب به خودم میگفتم این خواب است (عجیب است که ذهنم در خواب هم مسلط به تشخیص واقعیت و خیال است) با اینهمه طعمش هنوز مانده است. یعنی من هم این اندازه نزدیک در خاطرش ماندهام؟
اشتراک در:
پستها (Atom)