۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

شمارش معکوس برای دهه طلایی

1. دچار گراسکوفوبیا Gerascophobia شدم. دهه سوم عمر هم به شمارش معکوس رسید. می ترسم. دلم میخواد برم تو خیابون با همه وجودم فریاد بزنم: چرا زمان متوقف نمیشه؟!
عمرم رو تا همین جا تصور کرده بودم. ترسم از سفیدی ذهنمه. از اینکه هیچ تصویری ندارم برای فردا. شاید فردا کمرنگ تر شه این ترس ولی امروز، اینجا، این لحظه تو این تنهایی وحشت آوره.

2. اردیبهشت به تقویم ایرانی وصله و تقویم ایرانی به همون جغرافیا. جاهای دیگه بهار میشه مارس، آوریل، مه... ولی فروردین نمیرسه، اردیبهشت نمیشه، شاید خرداد هم هیچ وقت پیش نیاد. همه زیست انسان به همین فیزیک وابسته است، شیمی ماجرا ذهنه، و ذهن گاه به تنهایی عاجزه از تحمل بار دلتنگی.

اینجا 20 آوریل لندن است، اول اردیبهشت جایی دیگر.

۲۷ فروردین ۱۳۹۵

یونس در سیاهچاله ذهن

تا یه جایی رو خواب دیدم و الان دارم زندگی میکنم. اون جاهایی که براش رویا ساخته بودم. الان تقریبا بدون رویام و این ذهنم رو خالی کرده و سیاهی ویل مانندی جایش رو گرفته. رویایی نطفه بسته، باید بذارم بزرگ بشه و از سیاهی رحم ذهن، کودک روشنی  متولد بشه. به مادر رویا بودن احتیاج دارم. به تولد چیزی که منو پیش ببره. به خواب طلایی و شنیدن صدای نفس کشیدن یه رویا محتاجم. به نقبی به فراسوی این سیاهی وحشت آور.