۸ مرداد ۱۳۹۶

از ملال تا ملال

حالم بده و تازگی فهمیدم که این ملال ابا ملال های قبلی فرق داره و‌ فرقش در مزمن بودنشه. تقریبا همه ماه حالم بده و هیچ چیز شاد کننده ای ندارم. در واقع به این اطمینان رسیدم که افسرده ام و دیگه یه ساعت و دو ساعت استراحت و تفریح حالم رو خوب نمیکنه. عادت احمقانه‌ی سکوت وقت درد هم باعث شده نتونم با کسی از خانواده حرف بزنم.
اصلا حوصله هیچ کس رو ندارم، هیچ چیز و‌هیچ کاری. حتی نمی دونم صبح ها برای چی بیدار میشم. برای چی میرم سر کار و الخ. مسخ کامل. هیچ چیزی نه شادم میکنه نه بهم آرامش میده‌‌. حوصله آدما رو ندارم و از بودنشون هم لذت نمی برم. دوست دارم همه اش تنها باشم در حالیکه تنها بودن هم آرومم نمیکنه و بدتر احساس ضعف و ناتوانی دارم. اغلب پرخاشگرم و از اون آدم آروم قدیم خبری نیست.کم خواب شدم اما دوست دارم بخوابم. همین جدال باعث بدخوابی و عدم آرامشم شده. خیلی فکر میکنم که زندگی پوچه و من دارم چه غلطی میکنم. قشنگ انگار عذاب و سراب باشه همه چی، همه چی آزارم میده. انگار یه حباب باد شده در آستانه انفجارم. به یه تلنگر متلاطم و ناآروم میشم.

کاش بگذره. حتی حوصله بیشتر نوشتن هم ندارم.

۱۱ تیر ۱۳۹۶

قدر زندگی

آدمی زاد باید در دهه چهار زندگی‌ش به بعد از هیجانات تلاطم وار دهه سوم بتواند فاصله بگیرد و قدر زندگی را بفهمد. نه، بیهوده زمان، خرج زنده بودن کرده است.