۲۷ شهریور ۱۳۹۳

کاش این زندگی سر ریز شود، بریزد و تمام شود...

هر آدمی یک مدلش را امتحان می کند. برای هر کسی یک جوری است این دنیا. ورق های بد را می شود رد کرد و امید داشت که تا آخر بازی را برد. ولی دست بد، دست های بد پشت سر هم آدم را از زندگی ساقط می کنند. فکر می کنم زندگی ام به طور کامل و تمام وقت از دستم خارج شده و هیچ کار کوچک وبزرگی که برایش انجام می دهم درستش نمی کند. تا می آیم با وضعیت دوست نداشتنی فعلی ام کنار بیایم و بپذیرمش، یکدفعه وضعیت بدم بدتر می شود و من یک مرحله پایین تر می روم. فکر می کنم دارم سقوط می کنم. من از سقوط می ترسم. از این دست و پا زدن هایم که انگار در مرداب است. مدام فکر می کنم باید خودم را نجات بدهم، اما نمی دانم با چه. افسار زندگی ام از دستم رها شده و من مدام تاب می خورم این سو و آن سو و در هر رفت و آمدی زخمی تر می شوم. انگار در یک خلأ و بی وزنی مدام سر می کنم. همه این سال ها خیال بوده و من هیچ سهمی نداشته ام. انگار زندگی من نبود. هیچ وقت زندگی خودم را این جور سردرگم و آشفته تصور نکرده بودم ولی شد و طولانی مدت شد جوری که انگار همیشه همین طور بوده. این چند روز فکر کردم نه، آخرش خوب می شود چون من هرگز تصور روزهای بد نداشته ام. اما بعد که به واقعیت سر شده زندگی ام نگاه کردم دیدم دقیقا همان جوری شده که انتظار نداشتم و این ترساندم.
دلم واقعا حال خوش می خواهد. و اگر واقعا حال خوشی در این دنیا نیست پس چرا من دارم ادامه می دهمش؟
حالم زیادی خراب است. حالم از خودم هم به هم می خورم. از خودم هم خسته ام.

۲۰ شهریور ۱۳۹۳

حال بعید غیراستمراری

گاهی فقط چند لحظه، یک آن، از لحظه های جاری روزمره قاطی می شوند با لحظه هایی از جاها و روزهایی دور که حالا فقط حسش مانده، شیرینی اش، بوی خوشش، صدای قشنگش، نور گرم آفتاب تمیزش.. بعد زمان حال رنگ می بازد و برای چند لحظه، می شود زمان حال بعید غیراستمراری. ناخودآگاهم شروع کرده به ساختن زمان هایی از همین جنس. این اواخر پرکار تر هم شده. دلش برایم سوخته لابد. دلش برایم مادری می کند لابد.