۳ دی ۱۳۹۶
۱۵ آذر ۱۳۹۶
...
۸ آذر ۱۳۹۶
کافهنشینی در ایران
۵ آذر ۱۳۹۶
تناظر یک به یک؟
پرسش روز
چگونه بیآنکه بسوزیم، روشنا بخشیم؟
از مقدمه غادة السمان بر کتاب تپشهای شیدایی: نامههای غسان کنفانی به غادة السمان
۴ آذر ۱۳۹۶
مست مشت
امشب مثل اون بوکسوری میخوابم که از یه جا به بعد هیچ واکنشی در برابر ضربههای سخت حریف نشون نداد. فقط صورتش رو گرفت جلوش و هی ضربه خورد. مست اما بی هیچ احساسی از درد.
این حال حتی نامی ندارد
هر شب به خودم میگویم امروز بدترین بود و ازین بدتر امکان ندارد. دوباره فردا بدتر. انگار افتاده باشم در سراشیبی بهمنی تند و فقط سقوط کنم و هر چند دقیقه یکبار هم بخورم به تیزی تخته سنگی بزرگ که از برف بیرون افتاده باشد.
فکر میکنم حجم بیامان غصهها جور بدی یکبار انتقامش را از تنم خواهد گرفت. تنم تاب مقاومت ندارد و ویران است، آخر شاید یک روزی به کل ویران شد، بی راه بازگشت.
امسال لعنتی، امسال لعنتی چرا تمام نمیشود؟ لعنتی چرا تمام نمیشود؟
از همان اول سال که مامانبزرگ را مریض و رنجور آوردند خانهی ما، همه چیز آشفته شد و ماند. عید زهرآگین با همهی ناراحتیها و غمهای عجیبش، سرطان زود پیشرفته، بیقراریهای مامانبزرگ و هجوم همهی خاطرهها و غمهای سر به مهر. آخرش هم با تمام شدن تعطیلات ضربه نهایی زده شد. عزاداری.
خواهرم قرار بود بیاید، به عزاداری رسید، قرار بود بماند، بخاطر کارش سر ده روز رفت، سه سال و نیم بود هم را ندیده بودیم.
رفتم سر کار، و کاش نمیرفتم، هیچوقت توی هیچ کاری انقدر آزار و شکنجه روحی نشدم. هنوز زخمش با من است. چهار ماه تمام اعصابم ذره ذره سابیده شد.ولش کردم برسم به کارهای خودم. سه ماه است ماندهام خانه. کار مهاجرت به دیوارهای متعدد میخورد، ته حسابم درآمده و دلم نمیخواهد دیگر قرض کنم. متوقف شدهام. افتادهام توی سراشیبی.
این وسط ماجرای عاطفی بیسرانجام هم که جز نشتر زدن به زخمها و چرکهای قبلی هیچ نکرد.
افسردگیام دارد زیادی سیاه میشود. انگار افتاده باشم در چاه ویل، پایین بروم، پایینتر و هیچ نباشد که دستم را بگیرد، حتی نمیتوانم دعایی بخوانم به امیدی که برآورده شود. انگار مسخ شده باشم نمیدانم چه کار کنم.
بدترینش این است که انقدر اعتمادبهنفسم پایین آمده که حتی نمیتوانم کوچکترین کورسوی امیدی حتی به دروغ برای خودم ترسیم کنم. حتی نمیتوانم تنم را از خانه بکشم بیرون.
مثل شیشهی شکستهای هزار تکهی ریز شدهام که حتی نمیدانم تکههایم را از کجا و چطور جمع کنم.
میگذرد؟ لابد. سختتر و بدتر میشود؟ شاید. بهتر؟ بعید میدانم.
فقط دلم میخواهد بمیرم. این تنها چیزی است که به من آرامش میدهد.
توی سرم مدام شکلهای مختلف خودکشی را میکشم و فکر میکنم اگر اینطور بمیرم خانواده چه خواهند کشید. بعد فکر میکنم اینطوری مجبورم طاقت بیاورم.
هیچ از خودی که میشناختم خبری نیست. انگار خودم هم خودم را نمیشناسم.
غریبه، دور، آشفته و بیهدف. حتی نمیدانم چطور به خودم کمک کنم جز انتظار اینکه بگذرد که نمیدانم میگذرد یا نه.
۱ آذر ۱۳۹۶
پیشواز ذهنی تروما
دارم خاطرات سوگواری رولان بارت را میخوانم و فکر میکنم `چقدر` خط به خط حسهایش برایم آشنا و قابل تصور و درک است. چقدر او آشناست. شاید به خاطر پیوند مشابهی که با مامان دارم و هر جملهی او انگار پیشبینی زندگی من است. روزهایی که لاجرم باید زندگی کنیم.
تا چند سال پیش همه آرزو میکردم و حتی در دعاهایم میخواستم که زودتر از همهی عزیزانم بمیرم تا رنج و درد از دست دادنشان را نبینم. این از بزرگترین ترسهای زندگیام بوده و حتی هنوز هم هست. یک بار وقت ناهار در شرکت همین را گفتم و همکارم مودبانه اما به طعنه گفت آدم باید خیلی خودخواه باشد که به رنج عزیزانش اهمیت کمتری از خودش بدهد و به آن راضی باشد.
من میخکوب شدم. احمقانه تا آن روز حتی به این داستان فکر هم نکرده بودم که آنچه میخواهم چه تجربه دردناکی برای عزیزانم خواهد بود.
تصمیمم آنی بود. اگر قرار به رنجی بیپایان و غمی غیرقابل وصف باشد، ترجیح میدهم آن بار را خودم تحمل کنم تا آنها. از آن روز با همهی تلخیای که این حس از دست دادن دارد، لباس شوالیهایام را آماده کردهام که به مصافش بروم، پیروز شوم یا نه، رنجش را به عزیزانم نخواهم داد.
غایت نفس کشیدن چیست؟
زندگی هر روز چیزی به غایت بغرنج و دور از فهم و لمس و معنا میشود و هر چه در او میریزی نه پر میشود، نه شکل میگیرد نه معنا میشود.
معنای زندگی هنوز پرسش اساسی است.
۲۸ آبان ۱۳۹۶
زخم که میزنی، قلب مقاومتر میشود
بنویسم که یادم بماند هنوز قوی هستم، به رغم همهی پیچیدگیها و زخمها.
۲۴ آبان ۱۳۹۶
ریسمان سست نجات
نجات
نوشتن به من آرامش میدهد. من را دوباره زنده میکند. آب حیات است، یادم میآورد هنوز زندهام، هنوز میتوانم و تمام رویاهایم در پسش درخشان میشوند، دیده میشوند و از اعماق تاریک ذهن و قلبم، از مردن نجات مییابند.
وقتهایی که بتوانم ذهنم را به درستی و با همان وسواسی که میخواهم بنویسم، انگار راه تنفسم باز شده باشد، سبک میشوم، انرژیام چند برابر میشود، گیرم تمام این پروسه به چند ساعت و چند روز ختم شود، اما همین لذتش برای من بیاندازه است.
نوشتن نجات است، بشر اولیه هم نه برای ثبت شاید برای نجات خودش٬ نجات فکر و روحش و به جنبش درآوردن آنها و پاسخ به آن شور بیهمتای آزاد شدن فکر از قفس تن نوشت. نوشتن نجات بود.
۲۲ آبان ۱۳۹۶
زلزله و فقدانهایش
مدام این چند روز یادش میکنیم و من هنوز فکر میکنم کاملا باور نکردهام که او دیگر نیست. هنوز توی ذهنم زنده است، فقط واقعیت در هر یادآوری مدام ذهن را در لحظه اصلاح میکند.
همین پریشب که کتاب «خاطرات سوگواری» بارت را میخواندم باز یادش افتادم. توی توئیتر نوشتم:
و حالا باید به فقدانهای امشب فکر کنم. به آغوشهای از دست رفتهی امشب، به بهتهای امشب، به زخمهای تازهی امشب. واقعیت با پلک زدن کنار نمیرود، خیره در چشمانمان مینگرد.
۲۱ آبان ۱۳۹۶
قرار بگیر زن
از دست خودم هم عصبانیام که هیچوقت نشد یه چیز و فقط یه چیز رو تو زندگی راحت بگیرم و انقدددرررر بابت هر چیز خودم رو آزار و شکنجه ندم. رها کن زن، رها کن. رفتارم به نظرم خشن و بیادبانه میاد و نمیتونم کنترلش کنم.
۵ آبان ۱۳۹۶
Terrible, thanks for asking.
توضیح لازم داخل پادکست هست، ولی قطعا اعصاب متناسب میخواد شنیدنش.
۴ آبان ۱۳۹۶
لندن اثیری
وجوه مورد ظلم واقع شده
امروز چه خوبم. چون دارد یادم میآید که یک وجه شخصیتی شاد و بذلهگو هم داشتم که سر این استرسها و غمهای اخیر از دست داده بودمش و حالا یواش یواش فرصت بالا آمدن دارد. از این خوشی خوشم.
از علائمش هم اینکه یک ربع کامل در دستشویی با صدای بلند چه چه زدم برای خودم:
امشب شب مهتابه، حبیبم رو میخوام...
:)))
۳ آبان ۱۳۹۶
نسبت جهان بیرون و درون
دوریدرمانی
ولی از دو سه روز عجیب غمگین گذشته، از دیروز که نزدیک ماندن را رها کردم، کمی بهترم و همین یک اندک غنیمت است. امیدوارم برسم به همان آرامش خودم و خوی شادی (اگر چیزی ازش مانده باشد). گاهی هم شاید دور ماندن درمان باشد، هرچند درد داشته باشد.
نگفتهها
«احساس میکرد آرزوی غیرقابل مهار از سر گیری زندگی با او را دارد تا بتوانند آن چیزهایی را که بینشان ناگفته مانده است بگویند و کردار ناجور گذشتهشان را تصحیح کنند.»
از کتاب `عشق سالهای وبا`
آدمها عجیباند. سالها با کسی ممکن است زندگی کنند و هنوز از احساساتشان به هم ناگفته داشته باشند.
قصههای معلق
هیچ چیزی به اندازه قصههای ناتمام اذیتم نمیکند. ذهنم مدام با زوایا و ابعاد داستان ور میرود و وقتی چیز آرامشبخشی پیدا نمیکند، بیقرار میشود.
فکر میکنم خودم توی پیدایش این داستانها مقصرم. سر بلایند دیت اخیر، انتظار داشتم طرفم بعد دیدار چیزی بگوید. واکنشی که مطمئنم کند آن احساس خوش خوشآمدنم از طرفم یکطرفه نبوده و آن حس گنگ خوبی که به من داد ناشی از حس مثبت متقابلش بود. ولی دریغ.
میدانستم ازدواج کرده و البته به نظر میرسید که در حال حاضر مجرد است، روز دیت دیدم انگشت حلقهاش انگشتر دارد، تعجب کردم ولی خلاف ادب دانستم که کنجکاوی کنم. گفتم بهانه این دیت چیز دیگری بوده و طرفین اگر خوششان نیاید لابد نمیخواهند اساساً حرفی شخصی زده باشند، بخصوص از گذشته و حتی حالشان. ولی این مدل ظاهر شدن کمی شوکآور و آکوارد بود.
بعد از دیت هم جز چند جملهی سادهی که اول امیدوار کننده بود و بعد گیجکننده چیزی دریافت نکردم. از این وضع تعلیق بدم میآید. خودم بس خجالتیام اینجور مواقع نمیتوانم سریع نشان دهم به طرفم که از او خوشم آمده، ترجیح میدهم او اول تلاش کند. احتمالا خیلیها هم متقابلاً همین فکر را میکنند. شاید طرفم بازخوردی که انتظارش را داشته از من نگرفته. نمیدانم و همهی این نمیدانمها اذیتم میکند. برای من کمحرف خجالتی مثل عذاب است. آدمهایی ساده و راحت حرفی پیش میکشند و بهانه میکنند و اصطلاحاً فلرت میکنند، ولی من برخلاف همهی اینها سکوت میکنم و منتظر. خاک بر سرم لابد.
خواهرم هم تئوریهای سنتی خودش را دارد، نمیدانم چقدرش درست است یا نه، از نظر او مردی که از آدم خوشش بیاید تلاشش را میکند، منتظر نمیماند.
من هم خیلی وقتها طبق حرف او عمل کردهام. ترس اینکه بروم جلو و جواب منفی بشنوم اذیتم میکند. آن طرف حرف نزدن هم که آنجور.
کل داستان به همین سادگی و مسخرگی تبدیل به یک تعلیق و عذاب میشود. همه چیز گنگ مانده، معلق، تمام شده و نشده. کاش میشد میفهمیدم چه کار باید میکردم که از همه قصههای معلقم نجات یابم.
۲ آبان ۱۳۹۶
این چگونه خداحافظیای است؟
گذاشته ام روی دور تکرار بینهایتِ آهنگ پاپ ترکی گریهآور و دلم میخواهد زار بزنم. آدم وقت درد و رنج ناخودآگاه به زبان مادری پناه میبرد، حتی اگر از زبان مادری چیز زیادی سر درنیاورد. زبان مادری مثل لالایی تا عمق ناشناخته روح نفوذ دارد و از همان نقطه ناپیدا آدم را هوایی و دل را آشوب یا قرار میبخشد.
نشد که بشود، همیشه آدم نمیفهمد چه شد و چرا آدمها ول میکنند یکباره و تو میمانی با مشتی سوال. من حتی تحمل سوال و بیجوابی تازه را هم ندارم.
من فقط تحمل زخم ندارم. همین. دیگر انتظار معجزه ندارم، فقط زخم تازه، همهی سر زخمهای کهنه را هم باز میکند و من لااقل درین وضعیت توانش را ندارم.
همین قدر ضعیف.
۱ آبان ۱۳۹۶
پست تکراری دواری
ای بابا، چرا باید یک بار فکر کنم همه چیز میتواند صورت بهتری داشته باشد؟
نه هیچ وقت نداشته. من الکی، الکی همیشه امیدوارم. لعنت به من.
دلشورههای تکراری رقیق http://appartementparisien.blogspot.com/2017/10/blog-post_6.html
۲۲ مهر ۱۳۹۶
جریان زمان
جریان زمان و سیل آدمها به کل ناپدیدش کرد.
از کتاب به آواز باد گوش بسپار- هاروکی موراکامی
۲۱ مهر ۱۳۹۶
فکر که میکنم، تصویر جهان چطور میشود؟
نمی دانم روی دور خوبم یا نه. بیخبری بدترین چیز است. تعلیق و آویزان بودن از هیچ.
حالم بد است. به هر سمت زندگیام نگاه میکنم خراب و نیمه ویران است. دهه چهارم زندگیام را شروع کردهام و هنوز هیچ وضعیت باثباتی ندارم. همه چیز گیج و درهم و برهم و پا در هوا. هیچ چیزی به اندازه این زجرآور نیست.
خفه شدم.
۱۴ مهر ۱۳۹۶
دلشورههای تکراری رقیق
چرا دلم مدام تنگ و تنگ تر میشود. منقبض میشود و تمنا دارد؟
اینکه آدم دلش برای کسی که هیچوقت ندیده تنگ شود یا از شوق دیدنش لبریز شود، احتمالا فقط میتواند حاصل تبانی هورمونها و مغز فعال شده از قرص یا تنهایی باشد.
با اینهمه در همه این حسها چیزی از سادگی، شور و رنج دوستداشتنی با من است که تنها صداقت شاهد آن است.
کاش زمان همه چیز را به زیبایی پیش ببرد، البته اگر بتواند. روزگاری توانسته بود خوب شروع کند، ولی خیلی زود نخ را رها کرده بود و بازیگران پرتاب شده بودند روی صحنهی نمایش. کاش اینبار اینطور نشود.
پ.ن:
۱. اینکه دلت بخواهد در دل کسی که هرگز ندیدیش جا بگیری چیزی به غایت بغرنج، به نظر بعضی مسخره و در حقیقت یک خیال است. ولی خب همیشه هم فاصلهی خیال و واقعیت دور نبوده.
۲. زمان همیشه من را بهت زده کرده، از بس هیچوقت جوری که فکر میکردم میشود پیش نرفت. تا یک جایی بر اسب سرکش حس ششم راندم و خوب راندم، بعد همیشه و نه حتی اغلب و گاهی، همیشه با سر زمین خوردم. همین میترساندم.
کاش آخر این هفته به طرز معجزهآسایی من روی دور خوبم باشم و روزگار هم.
۱۰ مهر ۱۳۹۶
آتش موقت
یادم نمیاد هیچ وقتی برای مدتی معقول و قابل توجه حس کرده باشم که گم نشدهام. گم شدن از جنس سرگردانی، از جنس اینکه کجام و جایم درسته و راهم همین طور و ... . من همیشه گم شده بودم، هم برای خودم یه گمشده بودم و هم برای دیگران. هیچ وقت هیچ کس هم منو پیدا نکرد. من یک فاصله نجومی با دیده شدن داشتم و این البته فقط در عشق بود. در باقی چیزها از سر سعی و تلاش و شاگرد و دانشجو و کارمند و همکار خوبی بودن دیده شدم، اما عشق، هیچ. من نمی دونستم چطور پیداش کنم و سردرگم بودم و در این سیاهی هم هیچ کس نبود من رو پیدا کنه بلکه کوری عصاکش کور دگر میشد لااقل.
حکایت من:
داستان اینان همانند داستان کسی است که آتشی افروخته پس چون آتش اطراف او را روشن ساخت، خداوند نورشان را بگرفت و در تاریکیهایی که نمیبینند رهایشان کرد.
یا در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از ازل تا به ابد.
۳۰ شهریور ۱۳۹۶
۲۹ مرداد ۱۳۹۶
از حلاوت سکوت سرشارم کن
وای که چقدر دنیا پر از حرف شده. یا به مدد رسانهو ابزارهای ارتباطی حرف زیاد می زنیم. بد این ابزارها هم اینه که عمدتا نوعی ارتباط یکسویه است، بیشتر تریبونه تا میزگرد. و مدام حرف، حرف حرف. درباره هر چیز، عمدتا هم پیش پا افتاده.
مصرف هر چیز رو نابود میکنه، تمام میکنه، از مصرفِ کلمه ها هم حرف ها تهی میشنوند، بی مغز، سهل الوصول و غیر قابل اطمینان. نه به حرف، نه به گوینده.
گاهی آدم باید سکوت کنه،و شاید از مهم ترین ریاضت های این دوره روزه سکوت باشه. ریاضت حرف نزدن، ریاضت گوش دادن، گوش سپردن و از پسش رسیدن به لذت آرامش: کشدار کردن زمان و لمس لحظه لحظه اش در سکوت.
۸ مرداد ۱۳۹۶
از ملال تا ملال
حالم بده و تازگی فهمیدم که این ملال ابا ملال های قبلی فرق داره و فرقش در مزمن بودنشه. تقریبا همه ماه حالم بده و هیچ چیز شاد کننده ای ندارم. در واقع به این اطمینان رسیدم که افسرده ام و دیگه یه ساعت و دو ساعت استراحت و تفریح حالم رو خوب نمیکنه. عادت احمقانهی سکوت وقت درد هم باعث شده نتونم با کسی از خانواده حرف بزنم.
اصلا حوصله هیچ کس رو ندارم، هیچ چیز وهیچ کاری. حتی نمی دونم صبح ها برای چی بیدار میشم. برای چی میرم سر کار و الخ. مسخ کامل. هیچ چیزی نه شادم میکنه نه بهم آرامش میده. حوصله آدما رو ندارم و از بودنشون هم لذت نمی برم. دوست دارم همه اش تنها باشم در حالیکه تنها بودن هم آرومم نمیکنه و بدتر احساس ضعف و ناتوانی دارم. اغلب پرخاشگرم و از اون آدم آروم قدیم خبری نیست.کم خواب شدم اما دوست دارم بخوابم. همین جدال باعث بدخوابی و عدم آرامشم شده. خیلی فکر میکنم که زندگی پوچه و من دارم چه غلطی میکنم. قشنگ انگار عذاب و سراب باشه همه چی، همه چی آزارم میده. انگار یه حباب باد شده در آستانه انفجارم. به یه تلنگر متلاطم و ناآروم میشم.
کاش بگذره. حتی حوصله بیشتر نوشتن هم ندارم.
۱۱ تیر ۱۳۹۶
قدر زندگی
آدمی زاد باید در دهه چهار زندگیش به بعد از هیجانات تلاطم وار دهه سوم بتواند فاصله بگیرد و قدر زندگی را بفهمد. نه، بیهوده زمان، خرج زنده بودن کرده است.
۹ خرداد ۱۳۹۶
باقی همه هیچ
از وقتی برگشتم مثل بادکنکی خالی یواش یواش خالی شده ام. از بیماری خاله که همان بدو ورودم فهمیدم و عجیب پیچ خورد تا دیروز رفت برای شیمی درمانی سرطان پیشرفته بدخیم، تا مامان بزرگ که عید بیمار پیش ما آمد و دو هفته بعد فوت کرد، بعد دغدغه کار و نگرانی اینکه من برگشتم که چه غلطی بکنم تا هر خرده اتفاقی این وسط، همه حکم سوراخ هایی را داشتند روی تن بادکنک رنجور. خالی شدم و حالا هی زور میزنم تقلا می کنم سقوط نکنم.
اما راستش وا داده ام. لج کرده ام، تلخم و هیچ چیز آرامم نمی کند. شاید تنها وقت معنادار، ساعتهای کار باشد که مجبورم به چیز دیگری فکر کنم باقی همه مثل دقایق یک بازجویی کشدار و پر از نهیب و خشم و ناامیدیاند. سپر انداخته این بار حتی حوصله بلند شدن هم ندارم. نمی دانم چقدر طول بکشد این لعنتی زندگی کشدار.