۱ آذر ۱۳۹۶

پیشواز ذهنی تروما

دارم خاطرات سوگواری رولان بارت را می‌خوانم و فکر می‌کنم `چقدر` خط به خط حس‌هایش برایم آشنا و قابل تصور و درک است. چقدر او آشناست. شاید به خاطر پیوند مشابهی که با مامان دارم و هر جمله‌ی او انگار پیش‌بینی زندگی من است. روزهایی که لاجرم باید زندگی کنیم.
تا چند سال پیش همه آرزو می‌کردم و حتی در دعاهایم می‌خواستم که زودتر از همه‌ی عزیزانم بمیرم تا رنج و درد از دست دادنشان را نبینم. این از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی‌ام بوده و حتی هنوز هم هست. یک بار وقت ناهار در شرکت همین را گفتم و همکارم مودبانه اما به طعنه گفت آدم باید خیلی خودخواه باشد که به رنج عزیزانش اهمیت کمتری از خودش بدهد و به آن راضی باشد.
من میخکوب شدم. احمقانه تا آن روز حتی به این داستان فکر هم نکرده بودم که آنچه می‌خواهم چه تجربه دردناکی برای عزیزانم خواهد بود.
تصمیمم آنی بود. اگر قرار به رنجی بی‌پایان و غمی غیرقابل وصف باشد، ترجیح می‌دهم آن بار را خودم تحمل کنم تا آن‌ها. از آن روز با همه‌ی تلخی‌ای که این حس از دست دادن دارد، لباس شوالیه‌ای‌ام را آماده کرده‌ام که به مصافش بروم، پیروز شوم یا نه، رنجش را به عزیزانم نخواهم داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر