۱۱ بهمن ۱۳۹۲

ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود...

یک وقتی هم شروع کنم بنویسم از آدمهایی که دیگر عاشق نمی شوند، مجنون اند اما در هیچ جنونی حل نمی شوند. از آدمهایی که دیگر امید نمی بندند، از آدمهایی که با تردید زنده ترند تا با آرزو. از آنهایی که باور به دل بستن جایی در زندگی شان ندارد، و هیچِ پر رنگی تمام خطوط لحظه هایشان را بند می زند به زندگی.
یک وقتی هم شروع کنم از خودم بنویسم...

۳۰ دی ۱۳۹۲

دلا یک دم رها کن!

  سبکی با خالی بودن فرق دارد. خیلی هم فرق دارد. باید مبتلا بشوی به هر دو که بفهمی چه حجم عظیم وحشتناکی است گرفتاری خالی بودن. دو سال پیش همین روزها سخت بود، اما سبک بودم. سبک شدم. این ماه ها اما، به طرز غم باری خالی بودم. خالی خالی و بدترین قسمتش شکنندگی بود. انگار شیشه باشم و هر روز از طبقه نمی دانم چندم برجی پرتاب شوم این سو و آن سو. تکه تکه. بی پناه شدم ثانیه های زیادش. چنگ زدم به بودنش. و ماندم، هرچند معلق، اما ماندم.
  باید خودم را بالا بکشم. شاید خیلی سخت باشد. می دانم. اما همین را هم می دانم که در سختی ها خیلی چیزها یاد گرفته ام. جان سخت شده ام. تراش خورده ام. همه هراسم اما این است در این پیچ غمبار بمانم. باید خودم را بالا بکشم. می خواهم خالی درونم را پر کنم. می خواهم یاد بگیرم رها کنم. رها باشم. معلق نه اما رها. دلم رهایی می خواهد و حالا می فهمم آنها که زندگی را فهمیده اند همان ها هستند که همیشه رها بوده اند، رها مانده اند و از هر چیزی دست شستن را با دل مطمئن جدی تر گرفته اند. آنها خوشبخت های واقعی دنیا هستند.