۵ آبان ۱۳۹۶

Terrible, thanks for asking.

شاید به خاطر داستان هاروی واینستین باشه، این که این سر دنیا هم ما گاهی فرصت کنیم به چیزهایی مشابه فکر کنیم، که حتما برای بعضی یا خیلی‌هامون از هر سن و جنسی، انواعش ممکنه رخ داده باشه. شنیدن این داستان لازمه:
توضیح لازم داخل پادکست هست، ولی قطعا اعصاب متناسب می‌خواد شنیدنش.
https://open.spotify.com/episode/4kNhBpoXj05CkyEP4JjVTD

۴ آبان ۱۳۹۶

لندن اثیری

دلم برای زندگی در لندن تنگ شده طوری که قلبم هر بار با یادش فشرده می‌شود، دلم برایش پر می‌کشد و حالم دگرگون می‌شود. برای من زندگی در لندن مجموعه‌ی فشرده‌ای از بهترین تجربیات و حال‌های خوش زندگی‌ام بود. عمیقاً دوست دارم باز آنجا را ببینم، درش زندگی کنم و نفس بکشم. لندن قلب آدم را متعلق به خود می‌کند و معشوقه‌ی تلخ اما گریزناپذیر و اثیری است.

آب‌طلا کوب

زندگی را باید گاهی آسان گرفت. این سه هزار و پنجاه بار زن!!

وجوه مورد ظلم واقع شده

امروز چه خوبم. چون دارد یادم می‌آید که یک وجه شخصیتی شاد و بذله‌گو هم داشتم که سر این استرس‌ها و غم‌های اخیر از دست داده بودمش و حالا یواش یواش فرصت بالا آمدن دارد. از این خوشی خوشم.
از علائمش هم اینکه یک ربع کامل در دستشویی با صدای بلند چه چه زدم برای خودم:
امشب شب مهتابه، حبیبم رو می‌خوام...
:)))

۳ آبان ۱۳۹۶

نسبت‌ جهان بیرون و درون

گاهی آدم‌ها معنای لحظه‌هایی از زندگی‌اند. مثلاً یک شعر را به واسطه‌ی رابطه‌مان با یک نفر عمیق‌تر می‌فهمیم، یا یک کتاب معنای احساسات و عواطف ما با یک نفر را بازتعریف می‌کند، برای خودمان٬ زخم‌هایمان، حرف‌هایمان، سکوت‌هایمان را لابه‌لای خطوط آن بهتر می‌فهمیم، انگار روایت دیگری از ما باشد. حتی ترانه. اینها ما را یاد آن آدم‌ها نمی‌اندازند، خودمان را در رابطه‌ها نشان می‌دهند، مثل آینه.
پ.ن. : این را حدودا ده روز پیش نوشتم. آن موقع فکر م.ح. بود.

دوری‌درمانی

ولی از دو سه روز عجیب غمگین گذشته، از دیروز که نزدیک ماندن را رها کردم، کمی بهترم و همین یک اندک غنیمت است. امیدوارم برسم به همان آرامش خودم و خوی شادی (اگر چیزی ازش مانده باشد). گاهی هم شاید دور ماندن درمان باشد، هرچند درد داشته باشد.

نگفته‌ها

«احساس می‌کرد آرزوی غیرقابل مهار از سر گیری زندگی با او را دارد تا بتوانند آن چیزهایی را که بینشان ناگفته مانده است بگویند و کردار ناجور گذشته‌شان را تصحیح کنند.»

از کتاب `عشق سال‌های وبا`

آدم‌ها عجیب‌اند. سال‌ها با کسی ممکن است زندگی کنند و هنوز از احساساتشان به هم ناگفته داشته باشند.

قصه‌های معلق

هیچ چیزی به اندازه قصه‌های ناتمام اذیتم نمی‌کند. ذهنم مدام با زوایا و ابعاد داستان ور می‌رود و وقتی چیز آرامش‌بخشی پیدا نمی‌کند، بی‌قرار می‌شود.
فکر می‌کنم خودم توی پیدایش این داستان‌ها مقصرم. سر بلایند دیت اخیر، انتظار داشتم طرفم بعد دیدار چیزی بگوید. واکنشی که مطمئنم کند آن احساس خوش خوش‌آمدنم از طرفم یک‌طرفه نبوده و آن حس گنگ خوبی که به من داد ناشی از حس مثبت متقابلش بود. ولی دریغ.
می‌دانستم ازدواج کرده و البته به نظر می‌رسید که در حال حاضر مجرد است، روز دیت دیدم انگشت حلقه‌اش انگشتر دارد، تعجب کردم ولی خلاف ادب دانستم که کنجکاوی کنم. گفتم بهانه این دیت چیز دیگری بوده و طرفین اگر خوششان نیاید لابد نمی‌خواهند اساساً حرفی شخصی زده باشند، بخصوص از گذشته‌ و حتی حالشان. ولی این مدل ظاهر شدن کمی شوک‌آور و آکوارد بود.
بعد از دیت هم جز چند جمله‌ی ساده‌ی که اول امیدوار کننده بود و بعد گیج‌کننده چیزی دریافت نکردم. از این وضع تعلیق بدم می‌آید. خودم بس خجالتی‌ام اینجور مواقع نمی‌توانم سریع نشان دهم به طرفم که از او خوشم آمده، ترجیح می‌دهم او اول تلاش کند. احتمالا خیلی‌ها هم متقابلاً همین فکر را می‌کنند. شاید طرفم بازخوردی که انتظارش را داشته از من نگرفته. نمی‌دانم و همه‌ی این نمی‌دانم‌ها اذیتم می‌کند. برای من کم‌حرف خجالتی مثل عذاب است. آدم‌هایی ساده و راحت حرفی پیش می‌کشند و بهانه می‌کنند و اصطلاحاً فلرت می‌کنند، ولی من برخلاف همه‌ی اینها سکوت می‌کنم و منتظر. خاک بر سرم لابد.
خواهرم هم تئوری‌های سنتی خودش را دارد، نمی‌دانم چقدرش درست است یا نه، از نظر او مردی که از آدم خوشش بیاید تلاشش را می‌کند، منتظر نمی‌ماند.
من هم خیلی وقت‌ها طبق حرف او عمل کرده‌ام. ترس اینکه بروم جلو و جواب منفی بشنوم اذیتم می‌کند. آن طرف حرف نزدن هم که آنجور.
کل داستان به همین سادگی و مسخرگی تبدیل به یک تعلیق و عذاب می‌شود. همه چیز گنگ مانده، معلق، تمام شده و نشده. کاش می‌شد می‌فهمیدم چه کار باید می‌کردم که از همه قصه‌های معلقم نجات یابم.

۲ آبان ۱۳۹۶

این چگونه خداحافظی‌ای است؟

گذاشته ام روی دور تکرار بی‌نهایتِ آهنگ پاپ ترکی گریه‌آور و دلم می‌خواهد زار بزنم. آدم وقت درد و رنج ناخودآگاه به زبان مادری پناه می‌برد، حتی اگر از زبان مادری چیز زیادی سر درنیاورد. زبان مادری مثل لالایی تا عمق ناشناخته روح نفوذ دارد و از همان نقطه ناپیدا آدم را هوایی و دل را آشوب یا قرار می‌بخشد.

نشد که بشود، همیشه آدم نمی‌فهمد چه شد و چرا آدم‌ها ول می‌کنند یک‌باره و تو می‌مانی با مشتی سوال. من حتی تحمل سوال و بی‌جوابی تازه را هم ندارم.

من فقط تحمل زخم ندارم. همین. دیگر انتظار معجزه ندارم، فقط زخم تازه، همه‌ی سر زخم‌های کهنه را هم باز می‌کند و من لااقل درین وضعیت توانش را ندارم.
همین قدر ضعیف.

۱ آبان ۱۳۹۶

پست تکراری دواری


ای بابا، چرا باید یک بار فکر کنم همه چیز می‌تواند صورت بهتری داشته باشد؟
نه هیچ وقت نداشته. من الکی، الکی همیشه امیدوارم. لعنت به من.

دل‌شوره‌های تکراری رقیق http://appartementparisien.blogspot.com/2017/10/blog-post_6.html

۲۲ مهر ۱۳۹۶

۲۱ مهر ۱۳۹۶

فکر که می‌کنم، تصویر جهان چطور می‌شود؟

نمی دانم روی دور خوبم یا نه. بی‌خبری بدترین چیز است. تعلیق و آویزان بودن از هیچ.
حالم بد است. به هر سمت زندگی‌ام نگاه می‌کنم خراب و نیمه ویران است. دهه چهارم زندگی‌ام را شروع کرده‌ام و هنوز هیچ وضعیت باثباتی ندارم. همه چیز گیج و درهم و برهم و پا در هوا. هیچ چیزی به اندازه این زجرآور نیست.
خفه شدم.

۱۴ مهر ۱۳۹۶

دل‌شوره‌های تکراری رقیق

چرا دلم مدام تنگ و تنگ تر می‌شود. منقبض می‌شود و تمنا دارد؟
اینکه آدم دلش برای کسی که هیچ‌وقت ندیده تنگ شود یا از شوق دیدنش لبریز شود، احتمالا فقط می‌تواند حاصل تبانی هورمون‌ها و مغز فعال شده از قرص یا تنهایی باشد.
با اینهمه در همه این حس‌ها چیزی از سادگی، شور و رنج دوست‌داشتنی با من است که تنها صداقت شاهد آن است.
کاش زمان همه چیز را به زیبایی پیش ببرد، البته اگر بتواند. روزگاری توانسته بود خوب شروع کند، ولی خیلی زود نخ را رها کرده بود و بازیگران پرتاب شده بودند روی صحنه‌ی نمایش. کاش این‌بار این‌طور نشود.

پ.ن:
۱. اینکه دلت بخواهد در دل کسی که هرگز ندیدی‌ش جا بگیری چیزی به غایت بغرنج، به نظر بعضی مسخره و در حقیقت یک خیال است. ولی خب همیشه هم فاصله‌ی خیال و واقعیت دور نبوده.

۲. زمان همیشه من را بهت زده کرده، از بس هیچ‌وقت جوری که فکر می‌کردم می‌شود پیش نرفت. تا یک جایی بر اسب سرکش حس ششم راندم و خوب راندم، بعد همیشه و نه حتی اغلب و گاهی، همیشه با سر زمین خوردم. همین می‌ترساندم.
کاش آخر این هفته به طرز معجزه‌آسایی من روی دور خوبم باشم و روزگار هم.

۱۰ مهر ۱۳۹۶

آتش موقت

یادم نمیاد هیچ وقتی برای مدتی معقول و قابل توجه حس کرده باشم که گم نشده‌ام. گم شدن از جنس سرگردانی، از جنس اینکه کجام و جایم درسته و راهم همین طور و ... . من همیشه گم شده بودم، هم برای خودم یه گمشده بودم و هم برای دیگران. هیچ وقت هیچ کس هم منو پیدا نکرد. من یک فاصله نجومی با دیده شدن داشتم و این البته فقط در عشق بود. در باقی چیزها از سر سعی و تلاش و شاگرد و دانشجو و کارمند و همکار خوبی بودن دیده شدم، اما عشق، هیچ. من نمی دونستم چطور پیداش کنم و سردرگم بودم و در این سیاهی هم هیچ کس نبود من رو پیدا کنه بلکه کوری عصاکش کور دگر میشد لااقل.

حکایت من:

داستان اینان همانند داستان کسی است که آتشی افروخته پس چون آتش اطراف او را روشن ساخت، خداوند نورشان را بگرفت و در تاریکی‌هایی که نمی‌بینند رهایشان کرد.

یا در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از ازل تا به ابد.