۳ آبان ۱۳۹۶

قصه‌های معلق

هیچ چیزی به اندازه قصه‌های ناتمام اذیتم نمی‌کند. ذهنم مدام با زوایا و ابعاد داستان ور می‌رود و وقتی چیز آرامش‌بخشی پیدا نمی‌کند، بی‌قرار می‌شود.
فکر می‌کنم خودم توی پیدایش این داستان‌ها مقصرم. سر بلایند دیت اخیر، انتظار داشتم طرفم بعد دیدار چیزی بگوید. واکنشی که مطمئنم کند آن احساس خوش خوش‌آمدنم از طرفم یک‌طرفه نبوده و آن حس گنگ خوبی که به من داد ناشی از حس مثبت متقابلش بود. ولی دریغ.
می‌دانستم ازدواج کرده و البته به نظر می‌رسید که در حال حاضر مجرد است، روز دیت دیدم انگشت حلقه‌اش انگشتر دارد، تعجب کردم ولی خلاف ادب دانستم که کنجکاوی کنم. گفتم بهانه این دیت چیز دیگری بوده و طرفین اگر خوششان نیاید لابد نمی‌خواهند اساساً حرفی شخصی زده باشند، بخصوص از گذشته‌ و حتی حالشان. ولی این مدل ظاهر شدن کمی شوک‌آور و آکوارد بود.
بعد از دیت هم جز چند جمله‌ی ساده‌ی که اول امیدوار کننده بود و بعد گیج‌کننده چیزی دریافت نکردم. از این وضع تعلیق بدم می‌آید. خودم بس خجالتی‌ام اینجور مواقع نمی‌توانم سریع نشان دهم به طرفم که از او خوشم آمده، ترجیح می‌دهم او اول تلاش کند. احتمالا خیلی‌ها هم متقابلاً همین فکر را می‌کنند. شاید طرفم بازخوردی که انتظارش را داشته از من نگرفته. نمی‌دانم و همه‌ی این نمی‌دانم‌ها اذیتم می‌کند. برای من کم‌حرف خجالتی مثل عذاب است. آدم‌هایی ساده و راحت حرفی پیش می‌کشند و بهانه می‌کنند و اصطلاحاً فلرت می‌کنند، ولی من برخلاف همه‌ی اینها سکوت می‌کنم و منتظر. خاک بر سرم لابد.
خواهرم هم تئوری‌های سنتی خودش را دارد، نمی‌دانم چقدرش درست است یا نه، از نظر او مردی که از آدم خوشش بیاید تلاشش را می‌کند، منتظر نمی‌ماند.
من هم خیلی وقت‌ها طبق حرف او عمل کرده‌ام. ترس اینکه بروم جلو و جواب منفی بشنوم اذیتم می‌کند. آن طرف حرف نزدن هم که آنجور.
کل داستان به همین سادگی و مسخرگی تبدیل به یک تعلیق و عذاب می‌شود. همه چیز گنگ مانده، معلق، تمام شده و نشده. کاش می‌شد می‌فهمیدم چه کار باید می‌کردم که از همه قصه‌های معلقم نجات یابم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر