۲۹ شهریور ۱۳۹۲

وقتی ذهن مَجازبین، حقیقت یاب می شود.

وقتی کسی از دست میرود، بازماندگان متصل به گفتن این جمله اند که "خاک مرده سرد است". این را هزار سال تجربه می گوید. از دست دادن، نبودن، نیست شدن، همه و همه به ثانیه ای بند است. یک آن بود، به چشم بر هم زدنی نبود می شود. فاصله این بود و نبودها گاهی آنقدر نزدیک است که یادت می رود کدام بود مجاز است و کدام نبود حقیقت و اصلاً بود و نبودی هست که مجاز نباشد!؟
این خاک سرد اما هیچ نیست به گمانم، جز ذهن. خاک گرم است، مثل یاد. فقط ذهن است که به سردی باور می کند. که یک روز صبح از خواب بلند می شود و باور می کند که آن همه هستی و بود، نیست. که هرچه هست، نیست شده و این یعنی نقطه. سر خط !
و زندگی هیچ نیست جز همان لحظه عظیم باور در صبحهای روشن که آدمیزادی از پس هزار قصه تمام شده می ایستد و تنها راه فردا در پیش می گیرد.

۱۸ شهریور ۱۳۹۲

بی خاک، بی آفتاب، بی آب

باید بنویسم، باید بنویسم تا این حجم بی امانِ نمی دانم چی، که فقط سنگین است و سنگینی اش درد دارد، برود بیرون و من سبک شوم. این دو هفته فیلم تراپی، با مشغول شدن بی وقفه به کار، کار و کار، مجبور کردن خودم به آماده کردن CV وportfolio  و چیزهای دیگرش بعد از قریب دو ماه کش دادن، نتیجه این روزهای سنگین بود. امسال می خواهم بروم. واقعاً دلم می خواد بروم. یک وقتی فکر می کردم دلم تنگ اینجا و آدمهاش می شود، اما دیگر نمی شود. برای من سرزمین، وطن، شهر و هر چیز نوستالوژیک دیگر مفهوم خارجی ناآشنایی است که دیگر ربطی به من ندارد. برای من وطن یعنی خانه مان با همه آدمهایش، همین و بس. و برای کسی که سرزمینش به همین کوچکی است احتمالاً دیگر غمهای بزرگ معنا ندارد. یک روزی از ترک این وطن وحشت داشتم، بعد فکر کردم من که دیر یا زود باید خانه سرزمینم را رها کنم و بروم، حالا توی همین شهر یا یک جای دیگر، چه فرقی می کند؟ مهم وطن کوچکم است که باید ترکش کنم و خب حالا که این سرنوشت گریزناپذیرم است، چرا باید خودم را بابت ترکش ملامت کنم.
برای من هر سرزمینی، هر دنیایی بیرون از خانه، وطنِ غیر است و همه آدمهای آن، ساکنانِ غریبه اش. پس چه فرق می کند توی ناف تهران غم غربت بگیری یا قلب نیویورک. توی همه این سه سال که قصدم رفتن شد، ذره ذره کندم از این مفهومِ حالا بیگانه ی «سرزمین». از خودش، از آدمهاش. دل ندادم، نه به خودش، نه به آدمهاش، سخت بود ولی با خودم گفتم به چیزی که روزی ترکش خواهم کرد خیانت نمی کنم و دل نمی بندم. دل نبستم و حالا بیش از هر چیز شبیه درختی ام که از خاک جدایش کردند تا در خاکی دیگر جایش دهند اما رهایش کردند و حالا ریشه هایش کم کم دارد خشک می شود. درخت بی خاک، نه لذت آفتاب می فهمد چیست، نه تشنگی آب و من روزهاست بی آب و آفتاب نفس می کشم.


۱۴ شهریور ۱۳۹۲

خویشتن نگاری در پل چوبی

عشق یعنی حالت خوب باشه. *
این را بازیگر فیلم گفت و من فکر کردم راست می گوید. خیلی راست می گوید. دایره کوچکی می سازد این جمله و تمام گذشته و آینده را با خط کش دقیقش اندازه می کند. مثل الک همه چیز را بالا و پایین می کند. چیزهای کمی می مانند، آدمهای کمتری. شاید هیچ کسی نماند و برای من نمانده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*: امیر- پل چوبی- مهدی کرم پور