۲۶ دی ۱۳۹۳

بی آس، بی معجزه

آدم باید همیشه یه آسی برای خوب کردن حال خودش داشته باشه. یعنی بدونه چی حالشو خوب می کنه، وقتی از همه چی بریده، وقتی دلش می خواد بره زیر پتو و بخوابه و فکر کنه که چه خوب میشه اگه بیدار نشه. که فکر اون چیز، فکر اون آدم، زنده اش کنه، از تخت بکشدش بیرون و وصلش کنه به امتداد حیات، حالا حتی زندگی هم نه.

ولی امان از روزی که دیگه هیچی برای رو کردن برای خودت نداشته باشی. بعد بشینی هی فکر کنی که چی حالم رو خوب می کرد و هیچی پیدا نکنی. هیچی. آدمیزادی که به اینجا می رسه چیکار باید بکنه؟ چی نجاتش میده؟