۸ تیر ۱۳۹۳

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی*

دلم می خواهد بنویسم. همین جور بی وقفه. بنویسم و بریزم بیرون این سرگشتگی را و فکر کنم که پیدا می شوم لا به لای خطوط و کلمات شاید. هر چه رشته بودم پنبه شد دو هفته پیش. دانشگاه خیلی محترمانه ایمیل زده که متأسفیم و با وجود آنکه موضوع پروپوزالت عالی و جذاب بود استاد دوم نداریم برای کارت و شرمنده و قس علی هذه. به همین سادگی. با همین یکی دو جمله تمام یک سال کار و کار و انتظار و انتظار عذاب آور من را خلاصه کرده بود و حتماً در هیچ کجای ذهنش هم خطور نکرده بود که با هر یک جمله اش کلی دیوار خراب می کند و ویرانه جای می گذارد.
دلم آغوش گریه می خواهد. خیلی ساده خسته ام. جان لحظه هایم رفته و تلخی چسبناکی تمام لحظه ها را کشدار و بی فرم کرده. دلم خواب طولانی می خواهد.

*: شهریار- گزیده غزلیات