یک جایی گم شدهام. دارم درون خودم میگردم، انگار از درون منفجر و متلاشی شده باشم. هر بار میبینم از جایی زخمیام و منبع درد و زخم را که میگیرم به همه چیز در گذشته و حال میرسم، رشته کلاف سردرگم و پیچ در پیچی که آدم را مثل گردباد درون خودش میکشد و پایین میبرد.
انقدر ترد و شکننده بودم و هستم که هنوز هم سر بلند نکردهام از خاکی که برش افتاده بودم و هر روز به خودم قول روزهای شاید بهتر میدهم. درمانده و افسردهام.
از کار و شغل و مهاجرت و رابطه عاطفیام همه در یک وضعیت معلق و به گل نشسته و آن آخری، زخم عمیق پیش رفت و هر چه خواستم بلند شوم، نشد که نشد. و به باقی هم ضربههای اساسی وارد شده.
گاهی فکر میکنم من چیز زیادی نمیخواستم و همین حالا هم به یک خبر خوب حالم خوب میشود یا لااقل بهتر، ولی همان را هم ندارم.
اینها را صرفاً من باب ثبت مینویسم، اگرنه انقدر ذهنم مغشوش است که از دلش خط و ربط و تحلیل و تسلط به وضعیت و امور خاصی در نمیآید.
یک جایی در فیلم میکس مهرجویی، خسرو شکیبایی پریشان و درمانده میگفت: خدایا، من فقط یه معجزه ازت میخوام. فقط یه معجزه.
و من الان درست همانجام، منتظر یک معجزه.