وقتی لندن بودم، غریبه بودم، به معنای تام کلمه. با همهچیز، فرهنگ، شهر، آدمها، مکانها، تاریخ و ... .
همهچیز نو بود و من نو بودم، من تازهوارد بودم میان آن همه آشنا و غریبهی شهر، مثل خودم.
غریبگی خودم را پذیرفته بودم و با آن اخت بودم و هیچکس و هیچچیز از من توقعی نداشت، خودم هم. رها و یله و آزاد و ناآشنا همه جا را کشف میکردم و کشاف کنجکاو بودم. شوق داشتم و تازگی و پذیرایی شهر مرا در گرفته بود.
حالا که برگشتهام اما، انگار از زمان و مکان جدا افتادهام. برگشتهام به جایی که دیگر آشنایم نیست انگار. من غربیهام، این دفعه وسط مکانها و زمان و خاطرات آشنا. هیچ چیز این شهر دیگر آشنا نیست، هیچ میلی هم ندارد (شاید من هم گم کردهام آن میل را)، هر طرف رو میگردانم غریبگی آنجاست. آدمها، مکانها، صداها، فریادها، همه انگار پشت کردهاند به من و من هیچ مکالمهای، دلبستگیای، مراودهای با هیچ جا و هیچ کس و هیچ چیز این شهر ندارم.
نهایت مچاله شدن و در خود فرو رفتن و الینه شدن را دارم وسط شهر آشنایم تجربه میکنم و از فرط غمش دارم دیوانه میشوم.
ذره ذره وجودم دارد غریبه بودن را زندگی میکند و طاقتم است که طاق شده است.
۶ خرداد ۱۳۹۷
غریبه متحرک
اشتراک در:
پستها (Atom)