۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

از فصل هایی که نمی شناختم!

با مامان توی ماشین نشسته بودیم کنار هم و حرف می زدیم، از هر دری، از همین چند روز، از همین اتفاقات دور و بر. سکوت که شد نگاهش کردم، اخم کرده بود به دور. گفتم:
اخم نکن
-اخم نیست...
-چی شده؟ ... یه چیزی هست، اما نمی گیش.
حواسش را پرت اطراف کرد و گفت
نه، چیزی نیست، هیچی
نگاهش کردم، دوباره چهره اش درهم رفته بود.
حرف زده بودیم و باز هنوز نگفتنی برایش مانده بود. هنوز خطی مانده بود که من بلد نبودم. هنوز حسی بود که من شریکش نمی شدم. یکه خوردم که بعد از این همه سال هنوز نگفتنی داشت. هنوز نخواندنی داشتیم.

۲۱ فروردین ۱۳۹۳

جاده ها با نازنینان

یک جایی از دوست داشتن اندیشیدن به آرزوهای طرف مقابل است. تلاش برای فهم آن آرزوها و میسر کردنش به خصوص اگر خودت جایی از آن آرزو باشی. تا اینجای کار همه چیز مرتب و منظم است، سختی کار آنجایی است که می فهمی میسر شدن آن آرزو نسبت دوری با امروز و فردای تو دارد، گاه حتی مخالف است. جاده دو تا شده است. یک طرفش تویی و مسیر و راه و آرزوی خودت، طرف دیگرش تویی و آنکه دوستش داری و آرزویش. گنجاندن اینها در مناسبات دو نفره آدمها سخت و پیچیده است، از سخت ترین هایش به نظرم وقتی است که مناسبات مشمول رابطه پدر و فرزندی یا مادر و فرزندی می شود.
فرزند بودن تا یک جایی راحت است. جاده یک طرفه ای است با انتظارات و آرزوهای فردی و آدمهای نازنینی در خدمت آن آرزوها و انتظارات، هر قدر که نسبتشان با آن همه اندک و سخت و مخالف باشد. ولی آرزوهای دیگری درهمین مسیر متولد می شوند، شکل می گیرند، بزرگ می شوند و درست از لحظه آگاه شدنت به امر تعهد در دوست داشتن، دست به کار تبدیل کردن آن جاده ساده به دوراه و سه راه و چند راهی ها می شوند
نقاط عطفی زندگی ها، شاید همان لحظه شگفت آگاهی، آن نقطه فهم رابطه خودت با نازنین ها و آرزوها و آن جاده ها و انتخابها و زندگی های متفاوتی باشند که مخلوق همیشگی عشق اند و ما را گریزی از عشق نیست.