۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

از فصل هایی که نمی شناختم!

با مامان توی ماشین نشسته بودیم کنار هم و حرف می زدیم، از هر دری، از همین چند روز، از همین اتفاقات دور و بر. سکوت که شد نگاهش کردم، اخم کرده بود به دور. گفتم:
اخم نکن
-اخم نیست...
-چی شده؟ ... یه چیزی هست، اما نمی گیش.
حواسش را پرت اطراف کرد و گفت
نه، چیزی نیست، هیچی
نگاهش کردم، دوباره چهره اش درهم رفته بود.
حرف زده بودیم و باز هنوز نگفتنی برایش مانده بود. هنوز خطی مانده بود که من بلد نبودم. هنوز حسی بود که من شریکش نمی شدم. یکه خوردم که بعد از این همه سال هنوز نگفتنی داشت. هنوز نخواندنی داشتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر