۱ خرداد ۱۳۹۳

بر چهره زنده گانی من، که بر آن، هر شیار، از اندوهی جان کاه حکایتی می کند*

دیشب خوابش را دیدم. خواب میم را. برگشته بود. برگشت و در خواب همه چیز خوب بود. انقدر خوب که  تلخی این روزهای لعنتی حداقل برای ساعاتی ناپدید شدند.
چیز عجیبی است خواب. آدم را وسط یک روزهای بی ربط پر استرش با خوابهای تلخ و بد وصل می کند به آدمی که مدتهاست ندیدیش، مدت هاست تلاش کرده ای فراموشش کنی (حالا گیرم نه خیلی موفق)، مدت هاست فکر می کنی باید تمام شود برایت، باید تمام شده باشی برایش لابد. ولی چه فرق می کند، مهم این است که خواب هیچ کدام اینها سرش نمی شود و راه خودش را می رود. هر چند زنده بیدار آدم ها فاصله کهکشانی با خوابت داشته باشد. از خواب فقط یادم هست که بود، و جالب اینجاست که بودنش بی هیچ کلام و حرفی در خواب خوب بود، پر از حس آرام بخشی که وقت بیداری تصورش می کنی و پی اش می گردی و پیدا نیست. انگار همه حرف هایی که به وقت بیداری و شاید در آن آخرین دیدار آماده کرده بودم بگویم گفته بودم، انگار خیلی فراتر از آن بودیم. حس درک عمیقی بینمان بود که واژه نمی خواست و همین آرام بخشش کرده بود. بود و خوب بود و من از بودنش خوش بودم.
از صبح که از خانه زدم بیرون مدام از خودم می پرسم چرا خوابش را دیدم؟ چرا باید خوابش چنین آرام بخش باشد برای من؟ برای رابطه ای کوتاه که به تلخی تمام شده بود و بعدترها بهتر که نه بدتر هم شده بود، این همه حسِ خوب، زیادی بود.عجب اینکه همه امروز را بند به آرامش خواب سر کردم و هر جایش که کم آوردم آویزان شدم به همان حس خوب از صبح مانده که نمی دانستمش و حتی برای خودم هم غیر قابل وصف بود. فقط می دانستم به آن احتیاج داشتم و همین در لحظه کافی بود.
تلخ ماجرا هم این شد که از صبح هر بنی بشری از هر گوشه این شهر مرا یاد او می انداخت. انگار همه او شده بودند. حکایت آن که می گفت: "چندان که چون نظر از وی بازگرفتم، در پیرامون من، همه چیزی به هیأت او درآمده بود"**.- لامصب. واقعا در آمده بود و مرا از وی گریزی نبود- به والله!
میم برای من مصداق وجه همیشه نامکشوف عشق بود. برای منِ همیشه عاقل و از عشق گریزان که وجوه توصیف نشدنی عشق رنجش می دهد، میم یک رنج مضاعف بود. نمی توانستم، الان هم نمی توانم، حسم را به او برای خودم توجیه کنم. عقلم پسش می زد ولی دل، پیش می رفت. دل نمی کند، همچنان هم گویا، هرچند بیداری و هوشیاری چیز دیگری بگوید. شاید بیش از خود میم همین وجه نامکشوف وصف ناشدنی عشق در هیأت او مایه این همه بوده باشد. هر چه بود، امروزم همه او بود. گیرم که هیچ وقت حتی خوابش هم بویی از این راز و رمز خوابم نبرد.

-------------
* و **: شبانه 2 - از مجموعه آیدا: درخت و خنجر و خاطره!- احمد شاملو