۹ خرداد ۱۳۹۶

باقی همه هیچ

از وقتی برگشتم مثل بادکنکی خالی یواش یواش خالی شده ام. از بیماری خاله که همان بدو ورودم فهمیدم و عجیب پیچ خورد تا دیروز رفت برای شیمی درمانی سرطان پیشرفته بدخیم، تا مامان بزرگ که عید بیمار پیش ما آمد و دو هفته بعد فوت کرد، بعد دغدغه کار و نگرانی اینکه من برگشتم که چه غلطی بکنم تا هر خرده اتفاقی این وسط، همه حکم سوراخ هایی را داشتند روی تن بادکنک رنجور. خالی شدم و حالا هی زور میزنم تقلا می کنم سقوط نکنم.
اما راستش وا داده ام. لج کرده ام، تلخم و هیچ چیز آرامم نمی کند. شاید تنها وقت معنادار، ساعتهای کار باشد که مجبورم به چیز دیگری فکر کنم باقی همه مثل دقایق یک بازجویی کشدار و پر از نهیب و خشم و ناامیدی‌اند. سپر انداخته این بار حتی حوصله بلند شدن هم ندارم. نمی دانم چقدر طول بکشد این لعنتی زندگی کشدار.