۲۵ مهر ۱۳۹۳

در هوای یک لبخند

یکی از مهم ترین نداشته هایم هم در زندگی، دوستان بی خیال و سرخوشی است که در مجموع در هر حالتی دنیا را راحت می گیرند و راحت می خندند و راحت با دنیا کنار می آیند و وسط هزار جور فلسفه بافی و تئوریزه کردن زندگی بلدند یک لگد محکم هم بهش بزنند تا چنان برود دور که بشود نفس راحتی کشید، حداقل برای مدتی کوتاه. از اینها که بلدند بی موعظه حالت را خوش کنند، که بهت این حس را بدهند که زندگی هنوز هم می تواند خوب باشد، هنوز هم می تواند شاد باشد، هنوز هم جا برای خنده های بلند و بی خیالی دارد. هنوز می شود خوش بود و دلخوش بود و جلو رفت. هنوز می شود به قدر گاهی راحت نفس کشید.

۱۷ مهر ۱۳۹۳

تولد یک خوشی

یکی دو سال پیش، آغاز بحران پیچیده شدن همه چیز، مامان تحت فشار روحی زیادی بود به خاطر ما. به نظرم برای همین بود که تمرکزش کم شده بود. خودم هم همین طورم. آدم زیاد که درگیری ذهنی دارد کم حواس می شود.
چند باری چیزهایی که می خواست به یاد بیاورد به یاد نیاورده بود و این خیلی نگرانش می کرد. مدام به من می گفت: دارم پیر میشم. دیگه خیلی چیزا یادم نمی مونه. ترس این را داشته و دارد که روزی برسد که فراموشی بگیرد و اسباب دردسر بشود برای خودش و بقیه. وحشت عجیبی ازین ماجرا دارد.
مادرم روح معتقد و ایمان قشنگی دارد. هر چند من خیلی ازش سر درنیاروم ولی مدل مومن بودنش به آنچه به آن معتقد است را دوست دارم. خیلی عاشقانه و صبورانه و به طرز جذابی ثابت قدم است. ویژگی هایی که در کمتر آدمی در اطرافت می شود سراغش را گرفت. همان موقع ها خیلی قران می خواند. این تنها چیزی بود که آرامش می کرد و بهش قوت قلب می داد. می گفت کاش می شد اینها را حفظ می شدم. بهش گفتم: مامان خب شروع کن حفظ کردن.
اوایل کلی غصه می خورد که سختش است. اما یواش یواش راه افتاده بود. صبحی همین دو سه هفته پیش می خواست برود کلاس حفظ مسجد. گفت: بیا من این سوره را می خوانم گوش بده ببین درست می خوانم. گفتم: بخوان. خواند، بدون غلط! ماتم برده بود. خیلی خوب خواند. ذوق زده شدم که به آنچه دوستش داشته رسیده. کلی تشویقش کردم.
امروز هم معلمشان مسابقه گذاشته بود و او اول شده بود. خانم معلم بهش کادو هم داده بود. سر شام که تعریف کرد کلی ذوق کردم برایش. گفتم بیار جایزه ات را ببینم. همین چند دقیقه پیش آمد اتاقم که جایزه اش را نشان بدهد. خوشحال بود. خوشحال بودم که خوشحال و راضی است.

دیگر نگران نیست. خوشم که نگرانی اش جایش را به یک خوشحالی و امید داده. به همین بهانه سادگی.


۱۰ مهر ۱۳۹۳

رفیق تازه

دارم با سازم جور می شوم کم کم. داریم با هم دوست می شویم یواش یواش. دارد رفیق لحظه هام، میان لحظه ها، دارد رفیق زندگی ام می شود.

:-)

۹ مهر ۱۳۹۳

به سلامتی همین یک آن!

سوار ماشین که بودم (این شیشه فرو رفته در پاشنه هم بعد از سه ماه بالاخره کار دستمم داد و کار به جراحی سرپایی کشید و یک هفته لنگان و سراسر با تاکسی و ماشین آژانس این ور و آن ور رفتم) سرم را تکیه دادم به عقب و به خودم گفتم: آن کسی که رها می کند، آن کسی که دل می کند از هر آنچه به او متعلق است، آزاد واقعی است. و آدم باید یاد بگیرد که هر چیزی که دارد آرام آرام یا یکباره ممکن است تمام شود، عوض شود و یا از بین برود. زیبایی، سلامتی، آرامش، مال، فرزند و جان حتی. آدم همه اش به لحظه ها بند است. این یک سال بیماری کلی با خودم کلنجار رفتم و نپذیرفتم که درست بشو نیست، غصه خوردم، دعا کردم، تا مغز استخوان امید بستم و هر بار ناامید شدم. اما چیزهای خوبی هم فهمیدم. اینکه از دست دادن سهمی از این زندگی است و این زندگی با تمام محتوای متنوعش اسیر یک پوچی ناشی از همین بند شدن هر چیز به لحظه است. اینکه الان همه چیز هست و یک آن دیگر ممکن است هیچ نباشد. امروز بد باشد و فردا عالی. الان شادی بیاید و پشت بندش غم. به همین سادگی.
مهم ترینش اما همان بود: اینکه یاد بگیرم سلامتی هم بخشی از تمام دارایی است که ممکن است یک روزی نباشد. از یک روزی نباشد یا کامل نباشد. پس باید یاد گرفت که آن دارایی بر باد رفته را رها کرد و بار غمش را زمین گذاشت و بعد باز به زندگی ادامه داد. باز جلوتر رفت و فراموش نکرد که شاید فردا نوبت یافتن باری تازه یا از دست دادن دارایی دیگری باشد. پس باید همیشه آماده بود، خندید، سبک بود و نترسید. این قانون زندگی است.

پیاده که شدم سبک تر بودم و خوب تر، گیرم به قدر چند لحظه لذت فهمیدن.