۱۷ مهر ۱۳۹۳

تولد یک خوشی

یکی دو سال پیش، آغاز بحران پیچیده شدن همه چیز، مامان تحت فشار روحی زیادی بود به خاطر ما. به نظرم برای همین بود که تمرکزش کم شده بود. خودم هم همین طورم. آدم زیاد که درگیری ذهنی دارد کم حواس می شود.
چند باری چیزهایی که می خواست به یاد بیاورد به یاد نیاورده بود و این خیلی نگرانش می کرد. مدام به من می گفت: دارم پیر میشم. دیگه خیلی چیزا یادم نمی مونه. ترس این را داشته و دارد که روزی برسد که فراموشی بگیرد و اسباب دردسر بشود برای خودش و بقیه. وحشت عجیبی ازین ماجرا دارد.
مادرم روح معتقد و ایمان قشنگی دارد. هر چند من خیلی ازش سر درنیاروم ولی مدل مومن بودنش به آنچه به آن معتقد است را دوست دارم. خیلی عاشقانه و صبورانه و به طرز جذابی ثابت قدم است. ویژگی هایی که در کمتر آدمی در اطرافت می شود سراغش را گرفت. همان موقع ها خیلی قران می خواند. این تنها چیزی بود که آرامش می کرد و بهش قوت قلب می داد. می گفت کاش می شد اینها را حفظ می شدم. بهش گفتم: مامان خب شروع کن حفظ کردن.
اوایل کلی غصه می خورد که سختش است. اما یواش یواش راه افتاده بود. صبحی همین دو سه هفته پیش می خواست برود کلاس حفظ مسجد. گفت: بیا من این سوره را می خوانم گوش بده ببین درست می خوانم. گفتم: بخوان. خواند، بدون غلط! ماتم برده بود. خیلی خوب خواند. ذوق زده شدم که به آنچه دوستش داشته رسیده. کلی تشویقش کردم.
امروز هم معلمشان مسابقه گذاشته بود و او اول شده بود. خانم معلم بهش کادو هم داده بود. سر شام که تعریف کرد کلی ذوق کردم برایش. گفتم بیار جایزه ات را ببینم. همین چند دقیقه پیش آمد اتاقم که جایزه اش را نشان بدهد. خوشحال بود. خوشحال بودم که خوشحال و راضی است.

دیگر نگران نیست. خوشم که نگرانی اش جایش را به یک خوشحالی و امید داده. به همین بهانه سادگی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر