۲۴ اسفند ۱۳۹۲

فریاد گر آن گمشده را باز نجویی!

آمده بودم بنویسم که نوبت آخرین ها شد..آخرین شنبه، آخرین یکشنبه. آدم باور نمی کند، قصه تکراریِ "انگار همین دیروز بود را" بس که به آن خو کرده است..اسفند برای من همیشه پر از شور و نشاط است، پر از امید و هیجان است. اما آخرین هایش زجر اند انگار. مضطربم می کنند به معنای واقعی کلمه. انگار چیزی در حال از دست رفتن باشد و از دست من کاری برنیاید.. احساس درماندگی می کنم. و دانستن اینکه فاصله بین تمام و آغاز تنها یک لحظه است، بی هیچ توقفی، مایه رهایی نبوده است از این گمگشتگی. همیشه فکر کرده ام چه چیز واقعا مرا به آرامش می رساند این موقع ها؟ چرا دانستن این بی توقفی مرا آرام نمی کند؟ چرا باورش نکرده ام هنوز؟ چه سخت باورم!
این وقت ها فکر می کنم باید راه بروم، راه بروم، حرف بزنم، حرف بزنم و بریزم بیرون این اضطراب را. باید گوشه ای از این لحظه ها امید آرام بخشی باشد. باید لابه لای هیجان این روزهای آدمها تکه گمشده ای باشد از درک هستی، از میل و شور که میزان این روزهایم به وزنه بودنشان بسته است. این آخرین ها فقط باید جستجو کرد. گمشده ها ما را نجات خواهند داد.

۲۲ اسفند ۱۳۹۲

استیصال شیمی زندگی...

چرا دارم خودم را دور می زنم؟
چرا یک بار برای همیشه رد نمی کنم این قصه های تکراری را و نمی روم مرحله بعد؟ به نظرم در جایی از تکامل ایستاده ام و پرتاب نمی شوم. باید شیمی یادم می ماند و فیزیک، از سال های دور.

۱۷ اسفند ۱۳۹۲

جان ها زیر آفتاب...

دوری مناسبات خاص خودش را دارد. یک وقتی ذره ذره ات محتاج گفتن و شنیدن است. فکر می کنی تلفن را برداری، زنگ بزنی و بگویی خوب نیستم، نبودم این چند روز. باید می گفتمش، باید می شنیدیش. و پشت بند هر جمله ات بگویی : نگفته بودم تا امروز نشده بود. قصه اش طولانی است. درد مال قدیم است، وقتی که یادم نمی آیدش.
باید یاد بگیری حجم عظیم قبل و بعد از اینها را لابه لای خطوط تلفن بفرستی، لابه لای جمله های تایپ شده ساده هر چند روزه. باید فشرده کنی لحظه هایی را که ممتد شده اند در روزها، عصاره شان را که گرفتی، جانشان را، خلاصه اش کنی در چند سطر ساده و در جواب خوبی؟ بگویی: آره، مثل همیشه. و بعد پهنشان کنی زیر آفتاب و ببینی که کوچک می شوند، مچاله می شوند و طعم دیگری دارند.

گوشی تلفن را بگذاری و از خودت بپرسی: چرا من هنوز مناسبات دوری را بلد نیستم؟