۲۴ اسفند ۱۳۹۲

فریاد گر آن گمشده را باز نجویی!

آمده بودم بنویسم که نوبت آخرین ها شد..آخرین شنبه، آخرین یکشنبه. آدم باور نمی کند، قصه تکراریِ "انگار همین دیروز بود را" بس که به آن خو کرده است..اسفند برای من همیشه پر از شور و نشاط است، پر از امید و هیجان است. اما آخرین هایش زجر اند انگار. مضطربم می کنند به معنای واقعی کلمه. انگار چیزی در حال از دست رفتن باشد و از دست من کاری برنیاید.. احساس درماندگی می کنم. و دانستن اینکه فاصله بین تمام و آغاز تنها یک لحظه است، بی هیچ توقفی، مایه رهایی نبوده است از این گمگشتگی. همیشه فکر کرده ام چه چیز واقعا مرا به آرامش می رساند این موقع ها؟ چرا دانستن این بی توقفی مرا آرام نمی کند؟ چرا باورش نکرده ام هنوز؟ چه سخت باورم!
این وقت ها فکر می کنم باید راه بروم، راه بروم، حرف بزنم، حرف بزنم و بریزم بیرون این اضطراب را. باید گوشه ای از این لحظه ها امید آرام بخشی باشد. باید لابه لای هیجان این روزهای آدمها تکه گمشده ای باشد از درک هستی، از میل و شور که میزان این روزهایم به وزنه بودنشان بسته است. این آخرین ها فقط باید جستجو کرد. گمشده ها ما را نجات خواهند داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر