۱۸ شهریور ۱۳۹۲

بی خاک، بی آفتاب، بی آب

باید بنویسم، باید بنویسم تا این حجم بی امانِ نمی دانم چی، که فقط سنگین است و سنگینی اش درد دارد، برود بیرون و من سبک شوم. این دو هفته فیلم تراپی، با مشغول شدن بی وقفه به کار، کار و کار، مجبور کردن خودم به آماده کردن CV وportfolio  و چیزهای دیگرش بعد از قریب دو ماه کش دادن، نتیجه این روزهای سنگین بود. امسال می خواهم بروم. واقعاً دلم می خواد بروم. یک وقتی فکر می کردم دلم تنگ اینجا و آدمهاش می شود، اما دیگر نمی شود. برای من سرزمین، وطن، شهر و هر چیز نوستالوژیک دیگر مفهوم خارجی ناآشنایی است که دیگر ربطی به من ندارد. برای من وطن یعنی خانه مان با همه آدمهایش، همین و بس. و برای کسی که سرزمینش به همین کوچکی است احتمالاً دیگر غمهای بزرگ معنا ندارد. یک روزی از ترک این وطن وحشت داشتم، بعد فکر کردم من که دیر یا زود باید خانه سرزمینم را رها کنم و بروم، حالا توی همین شهر یا یک جای دیگر، چه فرقی می کند؟ مهم وطن کوچکم است که باید ترکش کنم و خب حالا که این سرنوشت گریزناپذیرم است، چرا باید خودم را بابت ترکش ملامت کنم.
برای من هر سرزمینی، هر دنیایی بیرون از خانه، وطنِ غیر است و همه آدمهای آن، ساکنانِ غریبه اش. پس چه فرق می کند توی ناف تهران غم غربت بگیری یا قلب نیویورک. توی همه این سه سال که قصدم رفتن شد، ذره ذره کندم از این مفهومِ حالا بیگانه ی «سرزمین». از خودش، از آدمهاش. دل ندادم، نه به خودش، نه به آدمهاش، سخت بود ولی با خودم گفتم به چیزی که روزی ترکش خواهم کرد خیانت نمی کنم و دل نمی بندم. دل نبستم و حالا بیش از هر چیز شبیه درختی ام که از خاک جدایش کردند تا در خاکی دیگر جایش دهند اما رهایش کردند و حالا ریشه هایش کم کم دارد خشک می شود. درخت بی خاک، نه لذت آفتاب می فهمد چیست، نه تشنگی آب و من روزهاست بی آب و آفتاب نفس می کشم.


۱ نظر: