۱۰ مهر ۱۳۹۶

آتش موقت

یادم نمیاد هیچ وقتی برای مدتی معقول و قابل توجه حس کرده باشم که گم نشده‌ام. گم شدن از جنس سرگردانی، از جنس اینکه کجام و جایم درسته و راهم همین طور و ... . من همیشه گم شده بودم، هم برای خودم یه گمشده بودم و هم برای دیگران. هیچ وقت هیچ کس هم منو پیدا نکرد. من یک فاصله نجومی با دیده شدن داشتم و این البته فقط در عشق بود. در باقی چیزها از سر سعی و تلاش و شاگرد و دانشجو و کارمند و همکار خوبی بودن دیده شدم، اما عشق، هیچ. من نمی دونستم چطور پیداش کنم و سردرگم بودم و در این سیاهی هم هیچ کس نبود من رو پیدا کنه بلکه کوری عصاکش کور دگر میشد لااقل.

حکایت من:

داستان اینان همانند داستان کسی است که آتشی افروخته پس چون آتش اطراف او را روشن ساخت، خداوند نورشان را بگرفت و در تاریکی‌هایی که نمی‌بینند رهایشان کرد.

یا در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از ازل تا به ابد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر