۴ آذر ۱۳۹۶

این حال حتی نامی ندارد

هر شب به خودم می‌گویم امروز بدترین بود و ازین بدتر امکان ندارد. دوباره فردا بدتر. انگار افتاده باشم در سراشیبی بهمنی تند و فقط سقوط کنم و هر چند دقیقه یکبار هم بخورم به تیزی تخته سنگی بزرگ که از برف بیرون افتاده باشد.
فکر می‌کنم حجم بی‌امان غصه‌ها جور بدی یکبار انتقامش را از تنم خواهد گرفت. تنم تاب مقاومت ندارد و ویران است، آخر شاید یک روزی به کل ویران شد، بی راه بازگشت‌.
امسال لعنتی، امسال لعنتی چرا تمام نمی‌شود؟ لعنتی چرا تمام نمی‌شود؟
از همان اول سال که مامان‌بزرگ را مریض و رنجور آوردند خانه‌ی ما، همه چیز آشفته شد و ماند. عید زهرآگین با همه‌ی ناراحتی‌ها و غم‌های عجیبش، سرطان زود پیشرفته، بی‌قراری‌های مامان‌بزرگ و هجوم همه‌ی خاطره‌ها و غم‌های سر به مهر. آخرش هم با تمام شدن تعطیلات ضربه نهایی زده شد. عزاداری.
خواهرم قرار بود بیاید، به عزاداری رسید، قرار بود بماند، بخاطر کارش سر ده روز رفت، سه سال و نیم بود هم را ندیده بودیم.
رفتم سر کار، و کاش نمی‌رفتم، هیچ‌وقت توی هیچ کاری انقدر آزار و شکنجه روحی نشدم. هنوز زخمش با من است. چهار ماه تمام اعصابم ذره ذره سابیده شد.ولش کردم برسم به کارهای خودم. سه ماه است مانده‌ام خانه. کار مهاجرت به دیوارهای متعدد می‌خورد، ته حسابم درآمده و دلم نمی‌خواهد دیگر قرض کنم. متوقف شده‌ام. افتاده‌ام توی سراشیبی.
این وسط ماجرای عاطفی بی‌سرانجام هم که جز نشتر زدن به زخم‌ها و چرک‌های قبلی هیچ نکرد.
افسردگی‌ام دارد زیادی سیاه می‌شود. انگار افتاده باشم در چاه ویل، پایین بروم، پایین‌تر و هیچ نباشد که دستم را بگیرد، حتی نمی‌توانم دعایی بخوانم به امیدی که برآورده شود. انگار مسخ شده باشم نمی‌دانم چه کار کنم.
بدترینش این است که انقدر اعتمادبه‌نفسم پایین آمده که حتی نمی‌توانم کوچکترین کورسوی امیدی حتی به دروغ برای خودم ترسیم کنم. حتی نمی‌توانم تنم را از خانه بکشم بیرون.
مثل شیشه‌ی شکسته‌ای هزار تکه‌ی ریز شده‌ام که حتی نمی‌دانم تکه‌هایم را از کجا و چطور جمع کنم.

می‌گذرد؟ لابد. سخت‌تر و بدتر می‌شود؟ شاید. بهتر؟ بعید می‌دانم.
فقط دلم می‌خواهد بمیرم. این تنها چیزی است که به من آرامش می‌دهد.
توی سرم مدام شکل‌های مختلف خودکشی را می‌کشم و فکر می‌کنم اگر اینطور بمیرم خانواده چه خواهند کشید. بعد فکر می‌کنم اینطوری مجبورم طاقت بیاورم.
هیچ از خودی که می‌شناختم خبری نیست. انگار خودم هم خودم را نمی‌شناسم.
غریبه، دور، آشفته و بی‌هدف. حتی نمی‌دانم چطور به خودم کمک کنم جز انتظار اینکه بگذرد که نمی‌دانم می‌گذرد یا نه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر