۲۲ آبان ۱۳۹۶

زلزله و فقدان‌هایش

از وقتی ننه آمده خانه‌مان، مدام به مرگ و از دست دادن فکر می‌کنم. عید همین امسال بود که مامان‌بزرگ فوت کرد و انگار ترس از دست دادن را توی دلم آب داد.
مدام این چند روز یادش می‌کنیم و من هنوز فکر می‌کنم کاملا باور نکرده‌ام که او دیگر نیست. هنوز توی ذهنم زنده است، فقط واقعیت در هر یادآوری مدام ذهن را در لحظه اصلاح می‌کند.
همین پریشب که کتاب «خاطرات سوگواری» بارت را می‌خواندم باز یادش افتادم. توی توئیتر نوشتم:
‏چطوری می‌خوابیم، مطمئن از اینکه فردا بیدار میشیم و به کارامون می‌رسیم؟
و دیشب زلزله غرب (کرمانشاه با آن ریشتر ۷.۶ بالایش) انگار ترجمه‌ی همین جمله شد.
و حالا باید به فقدان‌های امشب فکر کنم. به آغوش‌های از دست رفته‌ی امشب، به بهت‌های امشب، به زخم‌های تازه‌ی امشب. واقعیت با پلک زدن کنار نمی‌رود، خیره در چشمانمان می‌نگرد.
باز خاطرات سوگواری می‌خوانم و چه عجیب تصادفی‌ شد همزمانی حال‌ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر