۲۷ فروردین ۱۳۹۵

یونس در سیاهچاله ذهن

تا یه جایی رو خواب دیدم و الان دارم زندگی میکنم. اون جاهایی که براش رویا ساخته بودم. الان تقریبا بدون رویام و این ذهنم رو خالی کرده و سیاهی ویل مانندی جایش رو گرفته. رویایی نطفه بسته، باید بذارم بزرگ بشه و از سیاهی رحم ذهن، کودک روشنی  متولد بشه. به مادر رویا بودن احتیاج دارم. به تولد چیزی که منو پیش ببره. به خواب طلایی و شنیدن صدای نفس کشیدن یه رویا محتاجم. به نقبی به فراسوی این سیاهی وحشت آور.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر