خیلی دارم جلوی خودم را میگیرم که آرام بمانم. مدام به خودم میگویم تو کار درستی کردی، با خواهرم (به مامان بیش از این نمیتوانم بگویم) هم که حرف زدم گفت کار درست همین است، مامان هم، و هر کس دیگری از دوستان غیرمجازیام که شنیدند. این فاصله گرفتن و دور شدن.
راستش دلم برای خودم هم میسوزد، خیلی هم زیاد٬ که بعد این چند سال تنهایی و عشقهای یکطرفه و پانگرفته، افتادم در خندق بلای آشنایی با آدمی عیاش از نوع ادیبش که در دریایی از روابط موازی و چه و چه غرق بوده و هست. مغزم از دریافتهایم از زندگیاش دارد سوت میکشد، پارانویید شدم و دیگر کم کم دارم از خودم رفتارهای پسیو اگرسیو نشان میدهم. دلم برای این روانم که زخم خورده و شکسته و آسیبدیده، میسوزد. سلامتم (روحی و جسمی) به گا رفته و قدر پنج سال پیر شدم. از شدت هرزگی و دمدمیمزاجیاش عصبی میشوم. از این کثافتی که از زندگیِ زیر لایههای سفت و چرک این شهر نشانم داد حالم بد است. هرچند دورادور میدانستم و شنیده بودم، ولی هیچوقت این اعتماد به نفس مهوع که: «خب همه همیناند» را نپسندیدم و همان تهمانده اعتمادم هم به آدمها، از هر نوع به ویژه موجهشان، از بین رفت.
کاش دوام بیاورم و بتوانم بگذرم. امسال نه وقتش را دارم و نه دیگر توانش را.
۲۴ فروردین ۱۳۹۷
نبودن به از بودن
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر