۱۹ مرداد ۱۳۹۲

در ایست- گاه...

«گاهی بهترین وسیله برای فراموشی، دیدار دوباره است. – رومن گاری»
دیروز این جمله را توی صفحه یکی از دوستان فیس بوکی دیدم. میخکوبم کرد. انگار داری رد می شوی از خیابان و غرق در افکارت باشی بعد غریبه ای که می گذرد، یک لحظه کنارت درنگ کند، صاف توی چشم هایت زل بزند و حرف دلت را، گیر لحظه هایت را آرام و متین مثل دیالوگ قهرمان فیلم ها بگوید و بعد سرش را بیندازد و بی حرفی برود.

از دیشب که این را خوانده ام انگار وحی منزلی بر من شده باشد، خودم را در برابر وضعیتم قرار داده ام. این مدت مدام فکر کردم، مدام بالا و پایین کردم، جلو رفتم، عقب کشیدم، ولی سر آخر هیچ. هیچ. این مدتِ این سالهای اخیر ترسوی وحشتناکی شدم. با اعتماد به نفس زیر خط فقر در حد صفرِ کلوین. دلم مطمئن نیست، نمی شود، نمی خواهد هم بشود انگار. تهش اما این را که خواندم به خودم گفتم: سخت نگیر، سخت بگیری بیخودی پیچ می خورد. احتمالاً انقدرها هم که تو ازش می ترسی، ترسناک نیست، این مدت خیلی چیزها تغییر کرده، تو، او، همه، همه چیز... می شود ساده تر با این همه تغییر روبرو شد، می شود رفت نشست روبروی کسی که می شناختی اش انگار، اما حالا خیال می کنی غریبه ای ناآشناست. ولی خب باشد، نباید از حرف زدن با غریبه ها ترسید که.

همه اینها را می دانم. اما کلی حرف ناگفته و حس های دیگر هم هست که توی دلم چرخ می خورند و من را جلو و عقب می برند. شاید هم سر آخر اصلاً نرفتم. شاید آن ترسوی تازه متولد شده به شجاعت سالهای قبلش چربید و من در لحظه، ایستادم تا قطار رد شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر