۲۴ مرداد ۱۳۹۲

حکایت ملخ ها و خستگی...

1.     این هفته دو شبش را اصلاً نخوابیدم.. دچار بی خوابی شدید شدم. مدام غلت زدم اما خوابم نبرد. صبح به زور کدئین رفته ام سر کار. خسته ام. خیلی خسته..دوباره سردرد های عجیب این چند وقتم برگشته.. کل هفته تقریباً سر درد داشتم...دلم می خواهد بخوابم، حتی همین الان که صبح است، بخوابم، خواب بد نبینم.. فقط بخوابم.. آرام...
خسته ام.. خیلی..
2.     چند وقت پیش دادم شعرهایم را به دوست دوستم که بخواند و نظر بدهد... طرف خیلی تلخ و سرد بی اینکه هیچ نکته مثبتی بنویسد کلی نقد منفی نوشت داد دستم... البته که یکی دو نکته اش وارد بود اما بقیه اش به نظرم بی ربط بود. اصلاً فکر کنم طرف یک کلمه از حرفهایم را نفهمیده بود... بعد گفته بود سعی کنید از زندگی روزمره بنویسید!!! آخر یکی نیست بگوید من تا حالا از دنیای آن طرف می نوشتم مگر؟ اصلاً به فرض که این هم باشد مگر می شود برای یک شعر خط و ضابطه محتوایی نوشت؟ مثلاً می شد به فروغ گفت ننویس این طوری که می نویسی؟ یا به اخوان؟ یا به شاملو؟ بعد نوشته زبان ساده تری انتخاب کنید.. من واقعاً فکر نمی کردم زبانم ساده نباشد... بعد گفتم اگر زبان من ساده نیست، پس زبان اخوان و شاملو چیست؟ زبان سیاوش کسرایی... بعد کسی هم بوده به اخوان بگوید آقا! این کلمه ها را استفاده نکنید، ساده بنویسید.. یا به شاملو؟ اصلاً می شود و باید زبان یک نفر را در شعر به او تحمیل کرد؟ خلاصه که هیچ کدام از اینها را به طرف نگفتم. به نظرم آمد اصلاً زبانم را نفهمیده بنابراین بحث با او بی فایده است... ولی راستش تأثیر بی خودی بدی رویم گذاشته.. انگار ملخی باشد در مزرعه ای که داشت محصول می داد... حرف هایم گم شد.. ذهنم پرید... و چند وقت شد که هیچ ننوشتم و این حالم را بد کرده است..
حوصله نوشتن هم ندارم خیلی... این سر درد لعنتی هم همه اش با چشم درد است، کلافه ام می کند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر