۱۱ مرداد ۱۳۹۲

چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار..

یک نفر باید باشد که آدم را ببیند، خودِ خودِ آدم را. همه آن چیزی را که هست. خودی که فرصت و شاید گاه تمایل و گستاخی لازم برای بروز در برابر همه را ندارد، اما آن یک نفر، آن یک جمع آن را می داند. این سرمایه کمی نیست. این که آدمهایی از پسِ سالها بودن و زیستن و هم نفس بودن با تو، نقشه تو را مو به مو می شناسند. زوایای پنهانش را از بر- ند. نشانه ها و علائمش را چشم بسته می خوانند و راه به بیراهه نمی روند و گم نمی شوند. راست و مستقیم می آیند پیش تو، و همان حرفی را می زنند که باید، همان چیزی را نشانت می دهند که باید و همین حرف و همین که نشانت می دهند چیز بیرونی ای نیست، بلکه خود خود خودت است که نمی بینی اش. که وقت نداری نگاهی بهش بیندازی، که خیلی دور و جا مانده است از تو، یا نه، اصلاً سهم خوش و وجه خوب تو است که دوست داری دیده شود و ببینندش و او یا آن جمع، بی منتی وظیفه نمایش و معرفی اش را می کشند، به خودت، به دنیایت، به آدمهایت...
خواهرم این جوری بود. همیشه مثل خواهر نبود، مثل مادر بود این جور موقع ها. همیشه آدم را می دید. اصلاً انگار خود آینه بود. از بچگی مثل مادری که دوست دارد همه دنیا بچه اش را ببینند و تحسین کنند، زبانش به خوش گفتن از آدم گرم بود. پیش خودت، توی جمع های دوستی و ... . همیشه می گفت تو پر از استعدادی دختر، برو دنبال هنرت. تو باید توی این مسیر باشی. یادم هست بچگی هایمان که کنار هم می خوابیدیم، شبها قبل از خواب وقتی من تازه چشم هایم را بسته بود خیره میشد توی صورتم و بعد یکدفعه دست می کشید روی ابروهایم و می گفت: دختر، تو چه چشم و ابروی خوشگلی داری و من چشمم را باز نمی کردم فقط لبخند می زدم و قند توی دلم آب می شد. یا وقتی توی جمع دوستی بودیم و حرف از مثلاً آواز میشد، زود می گفت من صدای خوبی دارم. من همیشه توی خانه زیر لب زمزمه می کردم اما هیچ وقت توی جمع نمی خواندم. او انگار دوست داشت من خجالتی درونگرای سخت را به جمع بکشاند. یا وقتی کاری می کردم و برایش می گفتم مثلاً می گفت تو آدم این کار و این راه نبودی، نباید این کار را می کردی یا باید فلان کار را می کردی. دوست داشت آدمی را که می دید آینه وار نشان دهد. وجه خوبش را، وجه ناخوبش را. او اصلاً خودش آینه بود. هر چه بود برای او خوب بود و او می دانست که آدم باید ببیند، دیده شود و گرنه تنهایی است که زود گم می شود، فراموش می شود، فراموش خودش، فراموش بقیه و سهم و رسالت خودش می دانست که از این گم شدگی آدم را نجات دهد. حالا هم که رفته و گاهی پشت تلفن برایش غر می زنم و ناله می کنم، می گوید: یادمه تو اینجوری نبودی، یا مثلاً یادمه تو اینطوری بودی... لعنتی طوری می گوید یادم هست، که آدم می ریزد بهم. انگار مرده باشی و توی قبر گذاشته باشندت و سر بلند کنی و با مغز بخوری به سقف قبر. آدم را یکراست می برد جایی که باید، یاد چیزی می اندازد که باید و چیزی را نشانت می دهد که باید. و حالا که نیست انگار من همانجای دور، همانجایی که او یک روز رفت مرده باشم، محو شده باشم، بی آینه شده باشم.

آدم بی آینه زیاد دوام نمی آورد. آدم بدون آدمهای آینه وار زندگیش زیاد زنده نمی ماند. زود گم می شود. این آینه وار شدن حاصل سالها هم نفس و همراه بودن است که راحت دست نمی دهد. کم اند آدمهایی در زندگی آدم که رسالت آینه بودن را بلندنظرانه بر عهده بگیرند و صبورانه تو را از گم شدن نجات دهند. نباید گذاشت آینه ها بروند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر