۲۸ بهمن ۱۳۹۲

از تشویش های بی امان

یک وقتهایی سبکم، می آیم و می روم و ذهن سیال است. سیالیتی خوبی دارد میان هر چیزی که سهمی از لحظه های من دارد. اما گاهی تمام تلاشم را می کنم تا خودم را بنویسم، ولی چنان مشوشم که نمی شود. مکان و زمان و درون و بیرون و مناسبات و تناسبات همه به هم می خورند. بعد مدام سعی می کنم ذهن را مرتب کنم، منظم کنم، خط گمشده اش را پیدا کنم و بندش کنم به چیزی که قرار بگیرد. مدام می چرخم تا ردی میان این همه تکه تکه های ذهن بیابم. گاهی حتی سعی می کنم به کلمات پناه ببرم به این امید که در تلاش بر کلمه کردن ذهن، گمشده ها پیدا شوند. بد ماجرا اینجاست که کلمات هم در می روند، آن قدر که حتی نمی توانی یک جمله منظم کنی برای نوشتن حالت. بی قراری مطلق همین جاست، همین که هست و نه گفته می شود و نه خوانده. می آید و رخنه می کند و می پیچد و تاب میخورد و بالا می آید و می ترساندت که مبادا ریشه هایش سخت تر از اینها شود. گاهی حتی گفتن هم از تشویش نمی کاهد. فقط سکوت است که جان می گیرد و مدام می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر