۲۳ بهمن ۱۳۹۲

در کجای این لحظه ها گم شدم؟

هیچ وقت اینقدر خسته و ناامید نبودم.. هیچ وقت انقدر احساس تنهایی نکردم و هیچ وقت این اندازه دلم نمی خواست رها باشم. احساس تنهایی یعنی هیچ کسی نباشد که درد و غم تو را همان گونه که هست بفهمد، از ابراز همدردی های مسخره متنفرم، از آدمهای دور و نزدیک که فقط بلدند یک متأسفم بگویند و خیال خودشان را من باب تمام کردن دوستی و فامیلی راحت کنند. اما هیچ کس نمی تواند بفهمد عمق و ریشه دردت چیست و بدتر آنکه حتی تلاشی برای کاویدن و رفتن به لایه های درونی تر وجودت ندارد. آدم گمشده ای هستم که همه آشناها و آشنایی هایش یکدفعه پوچ شده باشند حتی نزدیک ترینشان، حتی پرسابقه ترینشان.
تمام امسالم بعد از همه تلاش ها و سختی های عجیب و غریبش انگار دود شد و رفت هوا. هیچ وقت انقدر پشت سر هم بد نیاورده بودم. دیگر حتی نمی توانم جور دیگری را تصور کنم. مغزم مدام چرخ می زند حول همه روزهای رفته و متورم میشود از حجم دردهایی که درد ماندند، نه دوا شدند نه فراموش. بد ماجرا اینجاست که نمی دانم چه کار باید بکنم و این بیشتر از همه آزارم می دهد. آزاردهنده است وقتی همه راههایی که فکر می کردی باید بروی رفته باشی و هر بار به در بسته خورده باشی. هیچ وقت چنین تجربه ای نداشتم و بدجوری باختم. خسته ام، دلم تنگ است.. حتی نمی توانم این جمله ها را مرتب کنم.. دارم بلند بلند تا جایی که می توانم فکر می کنم..ولی حتی فراتر از این هم نمی توانم بروم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر