روزهای بی وزنی را پشت سر می گذارم. بی وزنی توام با بی زبانی. مثل کودکی شده ام که فقط می بیند و گاه که هیجان دارد، چون حرف زدن نمی داند لال می شود. فرو می خورد و فراموش میکند.
فکر کردم خوب که بشر به یاد نمی آورد زمانی که گفتن نمی توانست. رنج بوده لابد. و در هر رنج شوق است. و من مشتاقم. به یافتن کلمات تازه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر